متن بوی بهار
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بوی بهار
«خاکستر زندگی»
نارنج،
همراه کودکی من،
شاهد درد و رنج،
اشک و لبخند من،
احوالت چگونه است امروز؟
آیا مرا یادت هست هنوز؟
درد و رنجم را چه؟
اندک لبخندم را چه؟
هنوز هم
به حیاط
رنگ حیات میبخشی؟
هنوز هم، هر بامداد،
با نوازش آفتاب،
به گیلاس کنارت درود...
باد با بوی بهارت باز بارانی نوشت
باغ با برق نگاهت برگ نورانی نوشت
ابر از آواز چشمت چشمهچین چاشنی زد
رعد در راز صدایت رود طوفانی نوشت
ماه در موی سیاهت مهر محرابی گرفت
شب به شوق شانههایت شعر پنهانی نوشت
موج از مژگان خیس تو به دریا دل...
چشم مستت چو سحر میکشد از دل خبر
میبرد هوش مرا تا به افقهای دگر
ابر پرخاطرهام گریهکنان رو به بهار
میچکد بوی تو در چشمهٔ باران سحر
باد بر طرهٔ تو چلچلهخوان رقصید
گسترانید شب از سنبل تو فرش قمر
ماه در باغ نگاهت به تمنّا خم شد
تا...
عاشق خسته، سایهای است در امتداد غروب، گامهایش بر سنگفرشِ تنهایی بیصدا میلغزند.
چشمانش آسمانی است که باران را از یاد برده، اما هنوز در خود, ابر دارد. دلش آتشِ کمسویی است که شعلههایش را باد با خود برده، اما هنوز گرم است...
او عشق را نه در فریاد، که...
در دل بهار، جایی که گلهای سرخ و زرد در آغوش باد میرقصند، زندگی دوباره آغاز میشود. اینجا، میان سکوت گلها و هوای پر از عطر، قلبم دوباره زاده میشود. بهار، همان جاییست که عشق در هر لحظهای به شکوفه مینشیند.
گردیده بهار از: گل و گلشن بِنِویس
با شبنمِ مِهر از: تبِ سوسن بِنِویس
احساس کن عطرِ نفسِ عاطفه را
از بوی خوشِ عاطفه حتما بِنِویس
باران میبارد…
و زمین، عیدیاش را از آسمان میگیرد!
قطرهقطره، زندگی میپاشد بر تن خستهی خاک،
گویی بهار، دستهایش را شسته است
در آغوشِ دومین روزِ نوروز…
عطر نمِ باران،
میان شکوفهها میرقصد
و هر قطره،
قصهای ناگفته از آغاز دوباره است…
و هر قطره، رازی از بهار است که...
به نام حضرت عشق
بوی گل و سبزه و سمن و نسرین
بوی عشق و دل و دلداده و پروین
صنما قبله نما جان ودلم را به فدایت
که چگونه قدحی داده ای بامهر و وفایت
که طبیعت شده زیبا از لطف و نگاهت
دلدارا *حول حالنا* خواهیم از لعل...
دلت را بهاری کن دخترم
اسفند با دسته گلی ، زیبا پیشوازمان آمده است
باران پاییزی غم ها را شسته است
برف زمستانی دلها را سفید کرده است
بهار آمده است بخند مادر
دلت سبز شده و لپت قرمزست
بخند مادر ،بوی عطر غنچه ها پیچیده است..
غم رفته و...
اسفند... کودک معصومی که دست در دستان بهار دارد
اسفند، آخرین نفسهای زمستان را در آغوش میکشد و دستهای کوچک و سردش را به گرمای بهار میسپارد. ماهی که نه زمستان است، نه بهار... میان این دو ایستاده، معصوم و بیادعا، مثل کودکی که میداند وقت خداحافظی رسیده اما هنوز...
در ماه اسفند، جشن شادی می گیریم
زیر آسمان تاریک، زیر نقاب ستارگان
دل ها پر آب و آتش از شور و شوق
بوی بهار می آید از گوشه های خیابان
دستان به دستان می چرخند در رقص
و دل ها آوازهای شادی خوانده، غم را به کف می ریزند...