متن نویسنده
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات نویسنده
آفتاب هر روز میرود و ماه هرشب می آید، درختانِ دیارم هر فصل میوه میدهند و بچه های همسایه قد میکشند، خودم چندین مرتبه شمع تولد فوت کرده ام، برف های قله ی کوه ها چند باری به رودخانه ها ریخته اند و کشتی های آسیایی به آمریکا رسیده اند،...
تو نیمه دیگر من بودی
تنهایم گذاشتی و رفتی
حالا من مانده ام و پازلی ناقص و جا مانده از وجودم
یاسمن معین فر
سر تا پا لجن
اما ادعا سر به فلک
یاسمن معین فر
هیچکس
به اندازه انسانی که زیاد می فهمد رنج نمی کشدبرای بعضی نفهمیدن ها باید خدارا شکر کرد آخر میدانی تیمارستان پراست از انسان هایی که زیاد فهمیده اند
نویسنده عطیه چک نژادیان
روزی درمیان اعدادهای متوالی زندگی ات می ایستی وازخودت میپرسی براستی آخرین لحظه ای که باکودکی ام وداع کردم چه روزی بود؟؟
نویسنده عطیه چک نژادیان
اما من می گویم می شود از خویش گریخت،هر انسانی درزندگی اش بارها روحش رابرداشته وازخودش رفته بااینکه جسمش در زمین راه می رودوبامردم حرف می زند،می خندد...ولی خانه وجودش خالی از خویش است
نویسنده عطیه چک نژادیان
کاش این دنیا دکمه ای به نام ویدیو چک داشت هر موقع دلت برای یه لحظه هایی تو زندگیت تنگ میشد میزدیش و برمی گشتی به عقب اینجوری خیلی خوب میشد مگه نه؟
یاسمن معین فر
اگر حرفی در دل دارید بزنید
حتی شده رو کاغذ بنویسید
نگذارید درد بشه تو سینتون
نگذارید بغض بشه تو گلوتون
به خودتون آسیب نزنید
یاسمن معین فر
سرگردون بود
+چی شده؟!
دنبال چی میگردی؟
دنبال عطرم
+بیا اینجاست حالا چرا آنقدر عجله داری؟!
چون قرار دارم
+این موقع شب قرار ؟!
یه چیزی هست که ساعتها منو به فکر فرو برده!
چون ماه چهره قول داده بیاد به خوابم
پس حتما میاد
پ ن:خوب شاید بگی چه...
نزدیکه کنکوره
میدونم دیگه خسته شدی
میدونم انگیزه نداری
میدونم شب و روزت داره با استرس میگذره
میدونم خواب و خوراک نداری...
ولی یادت باشه ها قرار نیست همه دکتر مهندس بشن
جامعه ی ما آرایشگرم میخواد
نقاش و عکاسم میخواد
شیرینی فروش و بناهم میخواد
به همون اندازه ای...
می دانی رفیق
خودمان تمام شدیم
اما
غم مان نه......
برگرفته از کتاب: یک شب از شانه های خدا هم طلبم را برداشتم
به قلم:مریم کنف چیان
غیر از همین یه شب که به من فکر مى کنى
واسه من این اتاق مث انفرادیه
اما همین یه شام یه دنیا غنیمته
واسه زنى که توى جهانت زیادیه
غیر از همین یه شب که به من فکر مى کنى
جایى توو این جهان مث این تخت سرد نیست...
می گوید: شمشیر از رو بستی؟!
راست می گوید هر وقت بی امان قلم بدست میگیرم در واقع شمشیر دولبه ای را کشیده ام و میجنگم تا یا پیروز میدان شوم یا کشته ....
در چنین رزمی اگر پیروز شوی پیروز میدان قلمت است و اگر کشته شوی، یک نویسنده...
کاش شهربازی بودم
و تمام عمرم را، شادی و قهقهه ی کودکانی را میدیدم، که در دنیایی متروکه، با بزرگ ترهایی بی رمق، برای ساعتی با من خوشحال بودند.
کاش باران بودم
و به گل هایی که قرار است دلیلِ عاشقانه های کوچک اما واقعیِ مردان و زنانِ در رَه...
شک ندارم که تسخیر شده ام
تصرف شده ی چَشم و مطیعِ نگاهش شده ام
افسون و پریشون، گرفتارِ فرطِ چشمانش شده ام
تسلیم و سَلاسَتِ پندارش شده ام
رام شده ام، فرمان پذیرِ گفتارش شده ام
دلداده و دلباخته ی کردارش شده ام
غرقِ دریای ژرفِ خیالش شده ام...
دارم به اون مرحله میرسم که عقل و منطق و قلب و احساسم همگی باهم تسلیمِ وجودت میشن، اون مرحله ای که بدون هیچ فکری، بدونه هیچ ارزیابی و نتیجه گیری ای بی برو و برگشت هر چی تو میگی رو با دل و جونم میپذیرم. جایی که دیگه هیچ...
تمام دیشب را گریه کردم
دلتنگ بودم
برای همه کس،همه
چیز
برای داشته ها،برای نداشته ها
برای بودن ها،برای رفتن ها
برای تمام زندگی ام
برای تو....
تمام دیشب را گریه کردم
بدون اینکه کسی برای من دلتنگ
باشد.....!
اینک هر کس به سهم خود
از دنیا چیزی برمیدارد
من...