مثل قایم باشکِ دوران خوب کودکی هرچه از تو میگریزم، باز پیدا میکنی...
خِس خِس سرفههای سنگینت سینهام را به درد آورده مثل گرداب سهمگینی که رخنه کردهست در دلِ دریا
حالا که عشق پیر و فراموشکار شد اسم مرا به سادگی از یاد میبَرَد...
مردی به این که عشق ده زن بوده باشی نیست مردان قدرتمند تنها یک نفر دارند...
تو عادت داشتی هر شب بگویم: دوستت دارم یقین دارم که مدتهاست میخوابیّ و بیداری... .
در قهوهایِ چشم تو خواندم که محال است آنکس که مرا عاشق خود کرد نباشی!
مینشینی در سکوتِ قاب عکس روی میز مرگِ هر روز اسیرت را تماشا میکنی...
یک نفر هست که با بودن او شاد شوم عشق را با منِ دیوانه همآغوش کند!
گفتی چه خبر؟ گفتم و هرگز نشنیدی جز دوری ات ای عشق، به قرآن خبری نیست
گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیست در زندگی ام، غیر زمستان خبری نیست
قطب شمال یخزده ،با آن همه غرور اندازهی نگاه تو بیرحم و سرد نیست...
وقتی که چشم لال و زبان، کور و کر شود زخم آن زمان زبان به سخن باز میکند...
پک میزند بهمن به بهمن زخمهایش را مثل زمین قرن حاضر، رو به ویرانیست...
بُریدم از همه؛ برگرد تا که زنده شوم و از تمام جهان سهمِ من تو باشی و بس!
فرهادم! اما چند سالی دیر فهمیدم افتاده دست دشمنانم قصر شیرینم...
ترک عادت مرضِ سخت و گریبان گیریست خواستم عشق تو را ترک کنم، باز نشد!
حل شدی در خون بیرنگم شبیه حبّه قند سخت و سنگین، مثل فرمول ریاضی نیستی!
از بس دلش دریاست، بغضمرا که فهمید وا کرد سمت روشنی دروازهاش را...
آخرین قصهی مگوی منی مثل آیینه روبهروی منی تو همانقدر آرزوی منی که منِ بینوا امیدِ تواَم...
زیر بارانِ بهاری رو به من میایستی گریههای هر شبم را صحنهسازی میکنی! .
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید آمدیّ وُ همهی فرضیهها ریخت به هم !
اصلا به درد هیچ غلامی نمیخورَد معشوقهای که واردِ دربارِ شاه شد...
دهقان عاشق! کوه اگر این بار ریزش کرد پیراهنت را در نیاور؛ قصه تکراریست!
دوربین دستش گرفته زندگیّ لعنتی آمده با گریههایم صحنهآرایی کند!