روزگاریست که سودای تو در سر دارم مگرم سر برود تا برود سودایت
هزار جهد بکردم که یار من باشی مرادبخش دل بی قرار من باشی
عهد جوانی من، بگذشت در فراقت بازای تا ببویت، باز آیدم جوانی
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس زانسان شده ام بی سر و سامان که مپرس
خوشتر از دوران عشق ایام نیست بامداد عاشقان را شام نیست
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
من که با یاد تو دنیا را فرامش کرده ام از مروت نیست از خاطر به در کردن مرا
هر چند رفته ای و دل از ما گسسته ای پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای
جان و دل کردم فدای مهر تو خاک پایت باد سر تا پای من
چای را بی پولکی خوردن صفا دارد، اگر حبه قندی مثل تو، شیرین زبانی می کند
ما را به تو سری ست که کس محرم آن نیست گر سر برود سر تو با کس نگشاییم
همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی
گشوده ام به هم آغوشی قفس، آغوش گشاده از پی پرواز نیست بال و پرم
گل به سر، جام به کف ، آن چمن آیین آمد میکشان مژده ، بهار آمد و رنگین آمد
شنیده ام ز پنجره سراغ من گرفته ای هنوز مثل قاصدک...میان کوچه پرپرم
اندر دل من مها دل افروز توئی یاران هستند لیک دلسوز توئی
جان فدا کردیم و یاران قدرِ ما نشناختند کور بادا، دیده یِ حق نا شناسِ دوستی
هر شب و روزی که بی تو می رود از عمر بر نفسی می رود هزار ندامت
افتاده باش لیک نه چندان که همچو خاک پامال هر نبهره شوی از فروتنی
شب فراق که داند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق دربند است
ای طنینِ گام هایت بهترین آوازِ عشق صبحِ من در انتظارِ یک سبد لبخند توست
دیدارِ تو گر صبحِ ابد هم دهدَم دست من سرخوشم از لذتِ این چشم به راهی
کلئوپاترا پلانی از تو است زیباتری در شکوهی بی صدا از مونالیزا بهتری
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش نیست امید که همواره نفس بر گردد