دیدار شد میسر و بوس و کنار هم از بخت شکر دارم و از روزگار هم
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن به شادیِ رخ گل، بیخ غم ز دل برکن
تو نباشی دلِ ما را، ثَمری نیست که نیست...!
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات...
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
در مجلس ما عطر میامیز که ما را هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
پاسبان حرمِ دل شدهام شب همه شب تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است صراحی می ناب و سفینه ی غزل است
شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار مهربانی کِی سرآمد شهریاران را چه شد ؟
چِل سال رنج و غُصه کشیدیم و عاقبت تَدبیر ما به دست شَراب دو ساله بود
حافظ کجای کاری !؟ فالت غلط در آمد گفتی غمت سر آید این عمر بود سر آمد...
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل که با یاد تو خواهد مرحمی
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ...
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت جانم بسوختی و به جان دوست دارمت
جمع شدیم/دورِ پاییز/حافظ هم خاموش
خرابم می کند هر دم فریبِ چشمِ جادویت.
تا که از جانب معشوق نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد
به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
شدم عاشق به بالای بلندش که کار عاشقان بالا گرفته است نسیم صبح، عنبر بوست امروز مگر یارم ره صحرا گرفته است؟
تو همچو صبحی ومن شمع خلوت سحرم