سنگم، اما به خدا اخمِ ظریفی کافیست ناگهان ذوب کند قلبِ دماوند مرا...
فتبارک گفتن الله بی حکمت نبود شدت زیبایی ات رب را به وجد آورده بود
سخت ترین عشق عشقیه که میدونی بهش نمیرسی ولی بازم دوستش داری...!
در دیده ی من خوب ترین مرد زمینی هر چند که در چشم همه مسأله داری
موی فر داری شما و دلربایی میکنی دلبر مو فرفری در دل خدایی میکنی...
به نفس های تو بند است مرا هر نفسی ️️️
عشق️ همین خنده های ساده ی توست وقتی با تمام غصه هایت می خندی تا از تمام غصه هایم رها شوم ️️️
کمی ، فقط اندکی مرا دوست داشته باش ... من با کمترینِ تو به جنگِ تمامِ نفرت هایِ دنیا میروم
آرام جانم ! این صبح و صبحانہ براے تو مقابلم بنشین امروز میخواهم برخی شعرها را بیڪلمہ بنویسم ڪلمہهایش را ببوسم روے پیشانیات...
باید جاى من باشید... تا بفهمید چشمهایش، براى یک عمر دیوانگى کافیست! ️️️
شبی را دوست دارم که فردایش تو باشی ️ ️️️
من از رعد و برق نمی ترسم. اما میان بازوان تو امنیتی هست، که ترس را زیبا می کند.
بوسه برف کوه را بههم ریخت بوسه باران زمین را غرق کرد تو بیرون نیا برف و باران را به گردن تو می اندازند... !
تو انقدر کاملی که نمیتونی نیمه ی گمشده باشی تو همه ی گمشده ی منی ... ️️️
سال هم که نو شود از بهار خبری نیست! طرف های ما بهار با حضور تو می آید بهار را معطل نکن
بهار زمانی است که تو با منی و شکوفه های احساسم کنار تو شکفته شود عشق من ! بهار تکرار لحظه های بودن توست …
پاییز جایش را به زمستان داد زمستان جایش را به بهار برگها جایشان را به شکوفه ها دادند در این میان جای تو همچنان خالی ست …
بهار بهانه است ! خبر از آمدنت که باشد درختان چاره ای جز شکوفه زدن ندارند
سرماى زمستان تنها بهانه به آغوش کشیدنت بود! مانده ام در بهار، چه بهانه اى بیاورم
از تو فروردینی تر هیچ کسی نیست ! حتی بهار هم به خاطر تو جوانه می زند
هیچ می دانی ؟ تا تو در آغوش من گل نکنی این بهار، بهار نمی شود …
در آوردن خرگوش یا کبوتر از کلاه یک شعبده باز وقتی تو از لای موهایت بهار را بیرون می آوری !
بهار که شد به دیدنت خواهم آمد آنوقت مرا دوست خواهی داشت با تن پوشی از جوانه ها، گلبرگها و برگهای سبز گلی خواهم شد و به دیدنت خواهم آمد
بهار خود خود شمایی حضرت دلبر!