چشم های تو خیلی قشنگ ست پلک که می زنی دل ام برای تو تنگ می شود !
در من سکوت میکنی آخر،همین صدای تو مرا خواهد کشت
یا باید بماند یا باید برود آنکه در آستانه ی در ایستاده است تو را بیشتر خواهد کشت!
شالیکاری آیا آتش به ساقه های خشکیده کشیده است یا تو در آن دورها کنار پنجره داری خاطراتت را می تکانی در باد !؟
مثل زنی پا به ماه تو را به درد نشسته ام ! فرزند کدام ماهی اینقدر نمی آیی؟
مرا به زمستانی دیگر نسپار از پارسال ات هنوز برف روی تنم نشسته است !
شاعرم اما نه آنقدر که شعر بگویم نه فقط دارم لای این سطرها مریم دست های تو را می بویم !
غم را به دل قشنگ ات راه نده من غم تو را هم خواهم خورد!
شده هم یک روز مانده به آخرین روز جهان بیا! مهم نیست چقدر مرده ام سماوری اینجا همیشه برای تو روشن است.
خیلی ها شاعرند بعضی اما، خودشان شعرند حرف هاشان، نگاه شان حتا: وقتی به شان فکر می کنی!
باران تمام مرا ششت جز دلم که جای پای توست
بر سرش جان نمی دهی؟ تو بی شک در ازدحام ایستگاه توی خواب شب پیش قدم می زدی قطار اشتباه کسی را به مقصد نخواهد برد !
بوی آبان می آید بوی کسی که دارد توی نسیم برای تو شعر عاشقانه می خواند!
عشق هستتی که باش اما تو را قدیس نخواهم خواند از تو اسطوره نخواهم ساخت آخر تو را شبیه خود خودت دوست دارم!
خوب می دانم باران که ربطی به تو ندارد پس چه مرگم می شود باران که می بارد دلم برای تو تنگ تر می شود!
آدم باید یکی را داشته باشد دست اش را محکم بگیرد نبض خودش را را حس کند بفهمد هنوز زنده است
من فقط خسته بودم خوابم برد یکی آمد یکی که خوب بلد بود خوابم را ببرد؛ ریخت توی کیسه وُ با خودش برد هنوز هم خسته ام فقط خوابم نمی برد
یک صبح از خواب بلند می شوی می بینی هنوز دیروز است هنوز قلبت تند می زند تو دیگر به خانه بر نخواهی گشت×
ما دوباره به آبادی برگشتیم. دیر فهمیدیم ! رفتن… همه چیز را خراب کرده بود
خوابم نمی برد نه که خسته نباشم نه که دلم برای کسی تنگ شده نه بعد از ظهر را زیاد خوابیدم!
ساعت قدیمی ام خسته است خوابش می آید من کوک می شوم نمی آیی؟ دارم زنگ می زنم!
تو که پاییز می شوی من زیر پای تمام عابران خرد می شوم!