خیالت را سوزانده ام امان از دودش
فاصله ای بینمان نیست رخ ب رخ در آینه ی خیالمی بی هیچ نقطه ی سیاهی
حالا که رفته ای برای من هم خیابانی دست و پا کن انگار خیابان های این شهر لعنتی جای خوبی ست برای گمشدن های احتمالی
سیر تا پیاز ماجرا بوی بد رسوایی
تو را چون هوا بی هوا به ریه هایم میکشم گر مست شوم با تو
بر جگرم سوز و گدازیست از آتش عشق عطشم از شربت مرگ فروکش میشود
به بلندایی برج باج نمی دهیم خاکستر نشینی بادوست ما را ، بس .
سکوت درد قطره اشکی بود که افتاد
از تو نوشتن مثنوی هفتاد من میخواهد مرا چه به نوشتن از ن گ ا ه ت ......
در قلب بوسه ها احساس فراتر از نگاه ..
درسرزمینم زنان به اسارت دست مردانی درآمده اند به نام تعهد
بهمن هم آمد مدفون نشدندخاطراتت
دیوانه نیستم فقط گاهی خیالت می اید روبرویم می نشیند برایم چای می ریزد
پیراهن از شکوفه که پوشیده ای باد عاشقت میشود .. محبوبکم گلبرگ ها هم مال تو بیا تا برویم...
دلبری و دلفریبی جامه ی رزم توبود
اکنون زبان هیس برایم خوشایندتر است دلم سکوت را خواهان است
مهتاب معلق ماند در پنجره وقتی که منطق آسمان زمستان شد و اشک ماه یخ بست در گرمی شراب
نقشه کشیده ام به بندبکشانم حسرت آرزویت را در کوچه ی غربت
گره از دلم باز میکند نگاهت....
اول شدم مدال عشق برگردنم آویخت آزمون دلدادگی
فهمیدن آغوشت شکوفه ای را بیدار میکند از خواب زمستانی و این غنچه ی زیبا، با تو به بهار می اندیشد ر م ع م ا م ت▶️
در پیچ و تاب فکر من می چرخد ناز نگاه تو واین را می بیند خدایی که عاشقتر است ازما به ما...
من دلبسته ی نگاهش بودم اودل ازمن بسته بود
بریل هم کفایت نکرد تا بخوانم این تقدیر زمخت را