عشق راسانسور کردند...! من سالها جنگیدم تا فهمیدم که بى عشق ، نه گیسوان بلندم زیباست و نه چشمان سیاهم ...! و نه مردى با دستان زمخت و گونه هاى آفتاب سوخته خوشبختیم را تضمین میکند ...! . .
اے لبانت بوسه گاه بوسه ام خیره چشمانم به راه بوسه ات ...
من سالها جنگیدم تا فهمیدم : بی عشق نه گیسوان بلندم زیباست و نه چشمانِ سیاهم ! و نه مردی با دستانِ زمخت و گونههای آفتاب سوخته ، خوشبختیام را تضمین میکند !
روز یا شب؟ –نه، ای دوست، غروبی ابدیست با عبور دو کبوتر در باد چون دو تابوت سپید و صداهائی، از دور، از آن دشت غریب، بی ثبات و سرگردان همچون حرکت باد –سخنی باید گفت سخنی باید گفت...
این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد، که آدم اسم خودش را روی تنه درختها بکند؟ آیا این آدم خیلی خودخواه نیست و آن آدمهای دیگر، آدمهای شریف تر و نجیب تری نیستند، که می گذارند بپوسند بی آنکه در یک تار مو، حتی یک تارمو، باقی...
نمیدانم چرا تحمل جمعیت را ندارم... تحمل زندگی فامیلی را ندارم... من آنقدر به تنهایی خود عادت کرده ام که در هر حالت دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس میکنم.. تا دور هستم دلم میخواهد نزدیک باشم و نزدیک که میشوم میبینم که اصلا استعدادش را...
کسی میآید کسی میآید کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدایش با ماست کسی که آمدنش را نمیشود گرفت و دستبند زد و به زندان انداخت
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این دیگر هوایِ دلبرِ دیگر نمیکنم…
در جنون تو رفته ام از خویش
خلوتی می خواهم و آغوشِ تو ...!
خواهم از تو در تو آورم پناه...
دست خودت نیست زن که باشی گاهی رهایش می کنی و پشت سرش آب می ریزی و قناعت می کنی به رویای حضورش به این امید که او خوشبخت باشد..
گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم و یکرنگ هستند ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دوصد پیرایه بستند.
گریزانم از این مردم، که تا شعرم شنیدند برویم چون گلی خوشبو شکفتند ولی آن دم که در خلوت نشستند مرا دیوانهای بدنام گفتند...
با آن که رفته ای و مرا برده ای ز یاد میخواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد/ و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد...
غرق غم دلم به سینه می تپد با تو بی قرار و بی تو بی قرار...
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد از فریاد درد...!
دلم گرفته است... به ایوان میروم وانگشتانم را بر پوست کشیدۀ شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد بُرد پرنده مُردنی است... پرواز را به خاطر بسپار.
شانه های تو همچو صخره های سخت و پر غرور موج گیسوان من در این نشیب سینه می کشد چو آبشار نور شانه های تو چون حصارهای قلعه ای عظیم رقص رشته های گیسوان من بر آن همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم
کسی به فکر گلها نیست کسی به فکرماهیها نیست کسی نمیخواهد باور کند که باغچه دارد میمیرد که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است که ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود و حس باغچه انگار چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست....
من از سلاله ی درختانم تنفس هوای مانده ملولم میکند پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطربسپارم.