جملات محمد عاشوری
دلنوشته های یک جوان شیرازی
کدام سرمه سیه کرده چشم یار مرا
که چشم یار ، سیه کرده روزگار مرا
گیرم که به هر حال مرا برده ای از یاد،
گیرم که زمان خاطره ها را به فنا داد،
یک ذره دلت تنگ نشد خانه ات اباد؟
بعد از تو،
جواب تمام دوستت دارم ها مرسی شد...
چه دعایی کنمت بهتر ازین...؟
که خدا پنجره ی باز اتاقت باشد
عشق محتاج نگاهت باشد
عقل لبریز زبانت باشد
و دلت وصل خدایت باشد
منت از خلقی برای لقمه ای نان می کشیم
دیگری نان میدهد ما ناز اینان می کشیم
چون توکل نیست کار ما به دست مردم است
خواجه ما را منتظر ما ناز دربان می کشیم!
با اجازه غزلی تازه فدایت کردم
به سر سجده نه در شعر دعایت کردم
با اجازه از همه دست کشیدم امشب
و تورا از وسط جمع سوایت کردم
با اجازه از تو و چشم و لبت میگویم
چه کنم؟دست خودم نیست هوایت کردم
ای فلک گرمن نمیزادی اجاقت کور بود؟
من که خود راضی به این خلقت نبودم،زور بود!
محمد عاشوری
پدرم ساقی نبود،ولی خیلی برام عرق ریخت
نامه ای به نیمه گمشدم:
خاک تو سرت ، منم گم شدم.!😂
تو مپندار که از عشق تو دل بر گیرم
یا به جای تو کسی جویم و در بر گیرم
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
پاره سازم کفن و زندگی از سر گیرم
محمد عاشوری
خداوندا اگر روزی من در آسمان است برایم نازل کن
و اگر در زمین است آن را خارج کن
و اگر دور است آن را نزدیک گردان
و اگر نزدیک است آن را آسان کن
و اگر کم است آن را زیاد کن
و اگر زیاد است در آن برکت...
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام
چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی
گویی بدهم کامت و جانت بستانم
ترسم ندهی کامم و جانم بستانی
حافظ شیرازی
محمد عاشوری
وصال عاشقانه تو ، درمان درد من است...!
من خود بلای خویشم ، از خود کجا گریزم
محمد عاشوری