توطئهِ شان قتلِ قاصدک بود؛ برف و بوران
باد اما؛ ناجیِ عاطفه شد.
✍شیمارحمانی...
عشقِ تو؛ شَعشعه ای در ظلمت
خوبِ من؛ جَذبه فراوان داری
شیما رحمانی...
رسمِ دلدادگی این بود؛ رهایم نکنی؟
یا؛
پس از آن بی خبری؛ باز صدایم نکنی؟!
شیمارحمانی...
توکه باران باشی
من؛ چتر را به دار می آویزم
اگر که تو و فقط، تنها تو؛ باران باشی.
شیمارحمانی...
عشق و جولانِ هر چه هَوَس
رقصِ سایه به دورِ قفس
تانگویِ ما؛ نَفَس به نَفَس شیمارحمانی...
عشق؛ بَندیِ هوا و هوس
رقصِ آتش به گِردِ قفس
تانگوی دو تَن؛ نَفَس به نَفَس شیمارحمانی...
من؛ نَه آن ظلمت که می پنداشتی
شعله هایِ سَرکِشَم؛ شورَم ببین!
✍شیمارحمانی...
من؛ نَه آن سایه که می پنداشتی
انبساطِ آتشم؛ نورَم ببین ✍شیمارحمانی...
و من؛ از دوده یِ خاکستر و آتش بودم
عشقِ تُو؛ پروازم داد
✍شیما رحمانی...
من؛ نَه از شَرَرِ آتش
که از؛ شُرشُرِ باران سوختم...
من همینم؛ یه آدمِ خسته
که یه روزی، به عشق دل بسته
منو دریاب؛
گرچه غمگینم
شاید این بار؛
به بار بنشینم...
آب بودند و خاک
سازشان ناکوک اما؛
گِل شدند....