سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیگر هیچ رخدادی حال بد دنیا را خوب نخواهد کردو سردی اندامم را هیچ لمسی هیچ آغوشیهیچ دستیگرم نخواهد کرددیگر کدورت تاریک چشمانم راهیچ نگاهی تازه نخواهد کردرخوتِ رنجورِ لحظه هایم راطنین هیچ صداییشاداب نخواهد کردباور نخواهم کرد که روزی گرمای خورشیدشاخه هایم را بارور کندباور نخواهم کرد که باز هم بوی شب بو هامشامم را رنگین کندکدام دست بر سر باورم خواهد بارید؟حالا دیگر به خیال خوشِ کدام واژه در کدام دهانلحظه هایم را شیرین...
چه بی رحمانهسکوت فرصت سخن گفتن رااز ما گرفتتا واژه هایی با احساسدر پشت دیوار لب هایمانبه صف بایستندحالا دیگریلدا هم برای ناگفته هایمان شب کوتاهی استمجید رفیع زاد...
غروبآتش می زندبه دلقهقه هاهمچون سنگ که در کورهپخته می شود!همانقدربی رحمانه......
روزگاری غم برایم هیچ معنایی نداشتواژه ی غم را چه بی رحمانه معنا کرد و رفت...
تو نوازشهایِ بارانی در اندام ِ سکوت ....موجِ بیتابو پریشانی دراین آغوش ِ سرد وه چه بیرحمانه در من میخروشیمیخروشی......