پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به نگاهی به کلامی و گهی با بوسهتو چه آسان بلدی دل ببری هر لحظه...
معروف شده خنده ات آنقدر که هر کس لبخند تو را می برد از شهر به سوغات...
تو هم آیا شبیه من خوشی از این خود آزاری؟!که شب در حسرت آغوش او تا صبح بیداری؟!.لبت در حسرت یک بوسه ی تب دار یخ کرده؟!دلت می گیرد از تکرار یک افسوس تکراری؟!.هوس کرده دلت آیا شبیه ابر پر باریز تنهایی سرت را روی سنگ کوه بگذاری؟!.نمی دانی چه دردی دارد از دست خودت خوردنبیاور قرص خوابت را، بخواب از روی ناچاری.حسین شفیع زاده...
تنها من می دانمکه پشت لبخندهایتآرامش دنیا راسهم سهم پنهان کرده ای ...و شب از ترسبه سایه ی پشت چشم هایتپناه آورده...می خندی و مناز جهان جا می مانم...بگذار شعر راه بیفتدبی کلمهتا به دست های تو برسدتا به لب های تو برسد...تا به چشم های تو برسد....بگذار شعر سکوت کندتا چشم هایتتنها با من حرف بزنندوقتی که می دانی تحت هر اتفاقیمن دیوانه ی حواس پرت نگاه توام.....
سایه ام با من راه نمی آیدباز می گویم باید بروماما ایستاده ام تا گوش شومبرای ازدحام ناگفته های مردیکه چترش را زیر بارانتنها به اندازه خودش باز نگه داشته....گم می شوم در جهانی که جاده هایش رااز من پنهان کرده است...نه از نشانه ها دل خوشی دارمنه از پیدا شدن....سایه ام را جا می گذارم...در خودم می رومجدی تر از جای دندان هایی کهبر تنم به انکار نشسته اند....از این همه سکوت پنهان شده در خیابانکاش آن مرد حرفم را شنیده با...
نفس کشیدن در بکرترین هوای مو خورده اتگم شدن در آبشار تا به کمر رسیده اتخوابیدن در امنیت اقامتگاه بازوانت..تمام آرزوهای مردی است که می خواهددر تو زنده بماند..حتی اگر سال هااز زمان مرگش گذشته باشد.......
در خواب های شیرینممتد می شومدست می برم در واقعیتتمام بی خوابی هایم رابا تو شریک می شومدست می برم در واقعیتو می نویسم دوستم داری.صبحکه چشم هایم پر شد از جای خالیتلال می شوم...وقتی که خوب می دانممن مرد ناگفته های دلم نیستم......
دست هایم را بگیرتا از تمام پرنده ها کوچ کنیمو در ارتفاع بوسه های توماه قرص هایش را پشت خنده هایتدفن کند....تو در سپیدی چشم هایم برقصتا شوق گردش از سر عقربه ها بیفتدو من آنقدر از تو بگویمتا در شعر از من جز تو نماند....از جنون لب هایت ...تا مو/شکافی گیسوان تو..از خماری لکنت چشم های نیمه باز تو...تا دیوار چین/خورده روسری اتاز هیزم مات زیر پلک هایت...تا آرامش پنهان شده پشت آبشار تا به کمر رسیده اتآنقدر از تو بنویسم...
وقتی که تو بی شال در این شهر بتابیدیگر چه ثوابی؟ چه گناهی؟ چه عذابی؟.دل می بری از قاضی و از شیخ و مریدانبا قاضی دلداده، چه حکمی؟ چه عِقابی؟.تا جام لب سرخ تو بر کام فقیه استحَد کی خورد آن کس که خُرَد جام شرابی؟.با دیدن ماه رخ تو عید بگیرند...مردم و شود روزه فراموش، حسابی.حوری تویی و آتش چشمان تو سوزاندیگر چه بهشتی؟ چه عذابی؟ چه کتابی؟.ترسم که فراموش شود مذهب مردموقتی که تو بی شال در این شهر بتابی...
من چون پروانه ای بی قرار حوالی دوست داشتنتنفس می کشمعشق بازی می کنماینجا حوالی داشتن توچقدر هوا برای زندگی خوب است...
چه آرزوی محالی است قدم زدن با تواجازه هست که گاهی ببینمت از دور ؟!...
عمری است به دنبال توام نیست نشانی ای خوب تر از خوب تر از خوب کجایی ؟...