پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ولی یه شبنمیدونم کی فقط یه شباز همه چی زده میشم...از همه عاصی میشم...میرم و دیگه پشت سرمم نگاه نمیکنم.....
هیچ چیز آدم را تا این حد نمی سوزاند که اطرافیانت میگویند: اگر دوستت داشت نمی رفت!...
اعدامی لحظه ای مکث کرد و بوسه ای بر طناب دار زد...!دادستان گفت؟صبر کنید این چه کاریست؟زندانی لبخندی زد و گفت:بیچاره طناب نمیزاره زمین بیفتم....اما ادم ها!!!بدجور زمینم زدن!...
همین طوری زل زده بودم به صورتش؛همون روسری که من براش خریده بودم؛باورم نمی شد هنوز نگهش داشته باشه!داشت یه دختر بچه رو توی تابهل می داد که مامان صداش می زد.....
روزی آید که دلم هیچ تمنا نکنددیده ام غنچه به دیدار کسی وا نکند...
می دانم که برای من نیستیاما دلی که تنگ باشداین حرف هارا نمیفهمدمهربان تر از من دیدی نشانم بدهکسی که بارها بسوزانیشو باز همبا عشق نگاهت کند....
بعضی وقتا،شریک تمام خاطراتت تو زندگیفقط یه شماره خاموشه......
حالمان داشت خوب میشد...که باز کسی را باور کردیم!...
قید خاطرات مرده را بزن...نبضی که رفته ، گرفتن ندارد!!!...
به کسی... نرسیدمکه خیلی به من می آمد..!...
فرصت کردیسری به خاطراتمان بزنکسی لا به لای آن خاطراتهر روز غبار از خیالتمیشورد و چشم به راه توست...
گر چه او هرگز نمیگیرد ز حال ما خبردرد او هر شب خبر گیرد زِ سر تا پای ما...
چهرفتن هاکه می ارزد...بهبودن های پوشالی!...
به تازگی با هیچ کسیشوخی ، حرف تازه ایکوچک ترین سخنی حتی ، ندارم...خسته ام...خیلی جدی میروم...خیلی جدی تر دیگر برنمیگردم...
رفتمکه او را ببینمآنها را دیدم...!!...
کاش بعضی آدماگاهی مثل مهران مدیری، میپرسیدن :چیزی هست بخوای بگی و من نپرسیده باشم..اون وقت آدم مینشست تا صبححرف میزد باهاشون ......
خیلی از ماها ساختیمبا بدی ها و خوبی های یه آدمکه به همه چیز فکر کرد الا ما...برای همه وقت داشتالا برای ما!...
کیم من؟آرزو گم کرده ای تنها و سرگرداننه آرامی نه امیدینه همدردینه همراهی...
از کنارت میروممرگ دلم یعنی همینعاشقت باشم ولی رفتن صلاح ما شود...
تو مرا آزردیکه خودم کوچ کنم از شهرتتو خیالت راحتمیروم از قلبتمیشومدور ترین خاطره در شب هایت...
از حال دلم بی خبریاماهر لحظه به یاد تو گرفتار منم......
شست بارانهمه ی کوچه خیابان ها را...پس چرا مانده غمت بر دل بارانی من...؟...
گویند بکوش تا بیابیمی کوشم وبخت یاورم نیست......
با شاخص نفرتگراگیری کردوبا تخمین زمانبه نابودی کشاند...
قصه ای تلخ تراز قصه من هست آیا؟نیمه راه رها کرده مرا همسفرم...!...
عزیزم چه زیبا اجرا میکنیخط به خط تمام گفته هایم راخواسته هایم راهه !!!!!امابرای دیگری!...
بی تفاوت باش به جهنم !!مگر دریا مرد از بی بارانی؟؟...
تنهایی ات گریه ات ...دیگر چه چیزی لازم است تا دل خدا بلرزد ؟...
روزی می رسد که می آیی که من نیستم / هستم اما لبریز انتظار نیستم و هوای تو را ندارم و ندارم و ندارم...
ای تف به جهان تا ابد غم بودنای مرگ بر این ساعت بی هم بودن...
شب خودش پر می کند بغض گلویم بی سبب... وای بر وقتی که غم هم پا به پایش می دود......
یکی می رود و یکی از خودش می پرسد مگر خودش انتخابم نکرده بود!......
دل که یبار شکست دیگه یاد میگیره، هی میشکنه.....