شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
آنقدر باران نیامد، آسمان از دست رفت آنقدر تنها نشستم که زمان از دست رفت اوج دلتنگی مرا تا قعر اقیانوس بردبی تفاوت رد شدی، دل مرد و جان از دست رفت... مریم حیدرزاده...
اِجتماعی بودنّ با همه صحبت کردن لاس زدَن نیست.؛ اجتماعی بودن یعنی بدونیدّ کجا وبا چه کَسی وبا چه لَفظی صحبت کنید !!!...
روزی می رسد که نسبت به همه چیز بی تفاوت می شوی.نه از حرف و حدیث دیگران می رَنجی و نه از قضاوت کردنِ شان وه نه دلخوش می کنی به حرف های عاشقانه ی اطرافیانت. نسبت به همه چیز سِر می شوی و برایت رنگ و بوی بی تفاوتی دارد. دنیای تنهایی ات می شود خاکستری رنگ، تبدیل می شوی به خنثی بودن. روزی که نسبت به همه چیز بی تفاوت می شوی، دیگر آب دادن گلدان های لب حوض، صحبت کردن و آواز خواندن برای شان خوشحالت نمی کند از سر عاذت فقط انجامش می دهی. نسبت به این بی تفا...
شاید رها شدن و تنها ماندن ترسناک ترین حس دنیا باشد. اما بی تفاوتیِ آدم ها نسبت به هم و رفتن آن ها می تواند حسی سرشار از قدرت باشد. بعد از رفتن تو، بعد از رها شدنم، مات و مبهوت سر جایم ایستادم و حس کردم به انتهای دنیا رسیده ام. دیگر نمی توانستم قدمی بردارم و نفسی بکشم. انگار کسی گلویم را گرفته بود و راه رسیدنِ اکسیژن را برایم سَد کرده بود. حس کردم دیگر نمی توانم عاشق شوم نمی تواند چیزی یا کسی من را به وَجد بیاورد.ولی رَفتنت آخرِ دنیایم نبود. ا...
آدم هایی هستیم که گاهیعرضه ی دوست داشتن را هم نداریمدر لفظ روزی عاشق هزار نفر می شویم،یکی را انتخاب میکنیم و بعد از اینکه به حد کافی وابسته اش کردیم، می شویم بی تفاوت ترین آدم روی زمینحرف هایمان، قول هایمان را فراموش میکنیمو در نهایت خودمان را هم از دست می دهیم سر این غرورِ بی جا !از قدیم گفته اند کهسنگ مفت، گنجشک مفتاما حواسمان باشد که این وسطگنجشک جان دارد ......
برعکس بعضی آدما که خلق و خوی اطرافیانشون مثلتغییرات جّوی، رو کیفیت کارشون اثرگذاره، هیچ چیز روش اثر نمی ذاشت.علاوه بر صاف و صیقلی بودنش، یکی دیگه از اشتراکاتشبا سنگ مرمر بی تفاوتیش به دنیای اطرافش بود.مثل گلای وحشی یه روز صبح بدون اینکه نگران چیزیباشه خوشحال به آفتاب و عابرا سلام می کرد.روز بعد یهو غیبش می زد و همه رو بدون اینکه بشناسنشدلتنگ خودش می کرد.وای که این جور تضادابه قشنگترین شکل ممکن آدمو دیونه می کنن....
تا به امروز با غریبه های زیادی روی جدول خیابان نشسته ام. با پیرمردی که قرص های قلبش را فراموش کرده بود و نفس نفس می زد، با پیرزنی که حوصله اش سر رفته بود و به تماشای ماشین های گذری و عابرین پیاده نشسته بود، با دختر جوانی که اشک می ریخت و توی کیفش پی دستمال کاغذی می گشت...از کی شروع شد؟ کی تصمیم گرفتم از کنار هیچ آدمی بی تفاوت عبور نکنم؟ سی سال پیش از دانشگاه برمی گشتم خانه، مرد جوانی روی جدول پیاده رو نشسته بود، دستش روی قلبش بود و هی آن را فشار ...
آدم هایِ بی تفاوت ، همیشه ، بی تفاوت نبوده اند !روزی ، جایی ، برایِ کسی ، تمامِ احساسشان را گذاشته اند و ندیده ،حرف هایشان را زده اند و نشنیده ،آنقدر که به مرزِ بی حسیِ مطلق رسیده اندجایی که حتی خودشان را یادشان نیست ،جایی که دیگر ، حرفی برایِ گفتن ندارند !بی توجهی ، آدم ها را بی توجه می کند ،حتی به خودشان !و این یعنی یک فرو پاشیِ مزمن ،یعنی ؛ یک مرگِ تدریجی ... ....
تو نیستی و بهار از کنار پنجره ها چه بی تفاوت و آرام و سرد می گذرد......
ما از این شهر غریبهبی تفاوت کوچ کردیماز رفیقا زخم خوردیمتا یه روزی بر نگردیمخونمون رو دوشمونهما یه آه دوره گردیمما واقعا با هم چه کردیم......
با سکوتت هم صدای بیتفاوتها نشوداد کن با داد خود ویرانگر بیداد باش...
کاش آدم ناراحت شه دلش بگیرهگریه کنه ضجه بزنه...ولی نرسه روزی که مثل یه تیکه سنگبی تفاوت شه......
هر سال یک بار از لحظه ی مرگمبی تفاوت گذشته امبی آنکه بفهمم یک روزدر چنین لحظهای خواهم مرد.....
بی تفاوت باش به جهنم !!مگر دریا مرد از بی بارانی؟؟...