پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
شبیه غروبی که صحرا گرفتهدل از عشق ناب تو زیبا گرفتهمن آن مهربان وصبورم که قلبمبه وصلِ تو ، دستِ تمنّا گرفتهغروبی که غم ها نشسته به بامم ندیدی که بی تو چه تنها گرفته نبودی نبودی ببینی که بی توفقط اشک و خون دامنم را گرفتهسپیده اسدی باتخلص مهربان...
آقا اجازه هست که تماشا کنم تو را؟ با دست حاجتی که تمنا کنم تو را آیا شود که گوشه چشمی به ما کنی؟ آیا شود که حاجت ما را روا کنی...
حالا که دلت غرق تمنا شده استیا میلِ دلت دیدنِ گلها شده استبر دیدنِ من بیا،تورا می خوانمگلخانه ی دل برتو مهیا شده است...
هر شب به وقت عبادتمیان محراب عشقبا هر قطره از اشکم تسبیح می زنمو تو را از خدایم تمنا می کنمبیا که در ابری ترین روزهای زندگیمحتاج آفتاب نگاه تواممجید رفیع زاد...
تن پوشم رااز دیداری حرام شدهدر می آورمو سوال رخت آویز را می پوشانمچه قدر فراقچه اندازه تمنااز جامه ی خشک من می چکد...
من تمنا کردم ،که تو با من باشی...تو به من گفتی ...!هرگز...هرگز...پاسخی سخت و درشت ،و مراغصهٔ این هرگز کشت.!...
خدایا...آغوشت را امشب به من می دهی؟برای گفتن،چیزی ندارم !می شود من بغض کنم،تو بگویی:مگر خدایت نباشد که اینگونه بغض کنی...می شود من بگویم :خدایا...؟تو بگویی:جان دلممی شود بیایی؟تمنا میکنم..گله دارم...از کی نمیدانم ...از چه نمیدانم...!این روزها دردی برمن سنگینی میکندکه نمیدانم دلیلش چیست،کیست!بی حس شده ام،خسته شده اماز تمام جهات...!دلم اطمینان میخواهد اندکی آرامش....
روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند...
وای بر من که دلم پر ز تمنای تو گشته ......
من تمنا کردمکه تو با من باشیتو به من گفتی-هرگز-هرگزپاسخی سخت و درشتو مرا غصه ی این هرگز کشت!...
وجودم از تمنای تو سرشار است...
روزی آید که دلم هیچ تمنا نکنددیده ام غنچه به دیدار کسی وا نکند...
بند بند من آغوشت را تمنا می کند...
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی ستما به غیر از تو نداریم تمنای دگر...
نرسد دست تمنا چون به دامان شمامی توان چشم دلی دوخت به ایوان شمااز دلم تا لب ایوان شما راهی نیستنیمه جانی است درین فاصله قربان شما...