پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تا خدا هست میان دلمان/فارغیم از غم آب و غم نان/زیرِ بارِ نگهِ شب نرویم /واژه سازِ تبِ ظلمت نشویم/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
در احساسم نهفته هُرمِ مِهری/که می سوزاند اندامِ نهان را/زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
از غصّه ها آزرده ام؛از گریه ها پژمرده ام؛از دستِ غم بر گُرده ام،صد زخمِ کاری خورده ام؛امّا هنوز احساس را،دستِ جفا نسپرده ام!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (کوتاه سروده ها)...
درکم کن و، ترکم نکن؛ یار/تر کم نشد چشمم برایت/بنگر چه سان با جان نشسته/سرتاسرِ حسّم به پایت/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (بندی از یک چهارپاره)...
بکش دست از سرم یارا؛ بکش یا بر سرم دستیلبالب کن مرا از باده یا خالی کن از مستینوازش کن مرا با مِهر؛ یا... درگیرِ غم ها کنهر آن گونه، که می خواهی، تو با حسّ دلم تا کندلم رقصد به هر سازی، که می سازی برای منفقط باش و، نِما سایه، صفا را بر سرای منشاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک مثنوی),.-~*´¨¯¨*•~-.¸,.-~*´¨¯¨*•~-.¸,.-~*...
گرمای نفَس، خفته در احساسِ ترِ توست/گرمایشِ جان از گُلِ قند و، شکرِ توست/از عاطفه ی پُرتبِ «تو»، من چه بگویم/در سنبله جای تپشِ شهرِورِ توست/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
شهریورِ شورشگرِ احساسِ تو دریاست/پیوسته پُر از، صد تپشِ خاطره افزاست/نارنجیِ رویای دلت، جنسِ گُلِ هور/خورشیدصفت، نقش گرفته ست و چه زیباست/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
امردادی:می شود گفت، با صفای جانهر کجا، از سرور، بنیادی ست؟می شود با هوای دل، حس کردسینه سرشارِ آبِ آزادی ست؟کاش می شد؛ نمی شود؛ امّاوقتی احساسِ جانِ شورش زامملو است از، سرایشِ غم هابی قرار از، جفای بیدادی ستظلمِ بی حد، تمامِ دنیا راکرده تاراج و رفته از هر جاالتهابی که می سروده، ازحسّ نابی که محوِ فریادی ستاز رگِ خوابِ چشمه ی رویارفته نابِ جنونِ ناپیداخوابِ شیرینِ عاطفه، هر دمدر پیِ پلک های فرهادی سترفته...
حسّ مردادِ عطش:جوششِ موجِ تپش، تکرار شدحسّ مردادِ عطش، تبدار شددخترِ احساسِ رویای دلماز ازل، با مِهرِ تو، بیدار شدمن به دنیا آمدم؛ تا بشنومگرمیِ مهری که با دل، یار شدهُرمِ سینه، آتشی شد پُرشرارسوزشِ نبضِ دلم، بسیار شدلحظه های گرمِ احساساتِ منداغ تر، از بوسه های یار شددر انارستانِ داغ بوسه هاسینه از سرخی، چنان گلنار شدمن چرا بیهوده می گویم سخنوقتی آمالم به روی دار شد؟حیف؛ کآن داغی که گفتم، نیست باسی...
من به دنیا آمدم؛ تا بشنوم/گرمیِ مهری که با دل، یار شد/زهرا حکیمی بافقی (کتاب نوای احساس)...
لحظه های گرمِ احساساتِ من/داغ تر، از بوسه های یار شد/در انارستانِ داغ بوسه ها/سینه از سرخی، چنان گلنار شد/زهرا حکیمی بافقی (کتاب نوای احساس)...
وقتی از دل می نوشت این سرنوشت/نقطه ی دل، خارج از پرگار شد/زهرا حکیمی بافقی (کتاب نوای احساس)...
آرزو بود آن چه از دل گفته ام/حسّ غم، در سینه ام، انبار شد/آرزو مانده، به قلبم؛ تا که دوست/بشنود حرفِ دلی که: خوار شد/زهرا حکیمی بافقی (کتاب نوای احساس)...
در قمارِ زندگانی شد خُمار/چشمِ احساسی که در ره، تار شد...زهرا حکیمی بافقی (کتاب نوای احساس)...
آرزو مانده به قلبم تا که دوست/بشنود حرفِ دلی که: خوار شد/خارِ غم در پای قلبم می رود/هرکجا پا می نهم پُرخار شد/زهرا حکیمی بافقی (کتاب نوای احساس)...
می شود گفت، با صفای جان/هر کجا، از سرور، بنیادی ست؟/می شود با هوای دل، حس کرد،سینه سرشارِ آبِ آزادی ست؟/کاش می شد؛ نمی شود؛ امّا،/ وقتی احساسِ جانِ شورش زا/مملو است از، سرایشِ غم ها؛/ بی قرار از، جفای بیدادی ست/شاعر: زهرا حکیمی بافقی، برشی از یک غزل....
ظلمِ بی حد، تمامِ دنیا را،/ کرده تاراج و رفته از هر جا/التهابی که می سروده، از،/ حسّ نابی که محوِ فریادی ست/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
از رگِ خوابِ چشمه ی رویا،/ رفته نابِ جنونِ ناپیدا/خوابِ شیرینِ عاطفه، هر دم،/ در پیِ پلک های فرهادی ست/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
رفته از خاطرِ نهان، شادی؛/ نیست در پیکرِ جهان، شادی/نیست در جامِ آسمان، شادی؛/ گرچه رقصِ بهار و خردادی ست/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
رفته آری، چو شورشِ آتش/ از دلِ خاکِ سینه ی سرکش/آبِ احساسِ آرزو؛ بی شک/ خانه ی دل، چو نقشِ بر بادی ست/زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
شورِ رویای این زنِ تنها/ کاش چونان شقایقی زیبا/سرخ می ماند و با تبی گیرا/ می سرود از، دلی که مردادی ست/زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
دفترِ خاطره، کنون دارد/می نویسد: دلم جنون دارد/دخترِ عاطفه، اَمردادی ست/پس چرا مرده در غمِ شادی ست؟شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
شده، محصورِ دستِ غم، فضای دشت های باز؛هزارآوای احساسم، گرفتارِ هزاران باز!از آن روزی، که «تو»، رفتی، از این خانه، به یک باره،به رویم بسته شد شادی؛ ولی درهای غصّه، باز!زهرا حکیمی بافقی، برشی از غزل ۱۶۴، کتاب نوای احساس.«باز»: آرایه ی جناس تام....
به گوشه، گوشه ی جانم، شکفته، بوته های بغض؛درونِ دشتِ دل گشته ست، صدها غنچه ی غم، باز!شُکوهِ شِکوه های دل، زدوده، کوهِ صبرم را؛شکیبا می شود قلبم؛ اگر باشی کنارم باز!زهرا حکیمی بافقی، برشی از غزل ۱۶۴، کتاب نوای احساس.«باز»: آرایه ی جناس تام....
نشو راضی که باز افتم، من از آغوشِ پُرمهرت؛بیا بگشا به روی دل، دوباره، دست های باز!در آغوشت، مرا بِفشار با، احساسِ نابِ خویش؛بکن، مجنون تر این، لیلای شیدا گشته و، دلباز!زهرا حکیمی بافقی، غزل ۱۶۴، کتاب نوای احساس....
دشتِ احساسِ مرا، پر کرده بوی خاطراتت؛شورِ قلبم می تپد در، آرزوی خاطراتت!شک نکن، هستی دمادم، در میانِ باغِ جانم؛بس شمیمِ مهر دارد، جامِ بوی خاطراتت!شاعر: زهرا حکیمی بافقی، کتاب آوای احساس....
جستجو کردم تو را، با شورشِ همواره ی جان؛شد نهان، همرنگِ بحر از، جستجوی خاطراتت!هر زمان، شورِ دلم، مهرِ تو را می جوید از نو،پای دل، پیوسته می گردد، به سوی خاطراتت!شاعر: زهرا حکیمی بافقی، کتاب آوای احساس....
سرخ می گردد دلم، از شادیِ بودن، کنارت؛آبیِ احساس دارد، رنگ و روی خاطراتت!دل طراوت می سِتاند، از صفای حُسنِ قلبت؛آب می نوشد وجودم، از سبوی خاطراتت!شاعر: زهرا حکیمی بافقی، برشی از یک غزل سرخابی، کتاب آوای احساس...
می شود دل سرخ؛ وقتی، می زنی بر صورتِ آن،سِیلی از، آبِ صفای نابِ جوی خاطراتت؛ می شوم شاداب، با یادِ شرابِ بوسه هایت؛می شوم همواره یارِ مهرجوی خاطراتت... زهرا حکیمی بافقی (الهه ی احساس)...
... بمون با من؛ که هر روز این،صدای تاپ تاپ قلبم،برات آهنگ دل داره؛برات دل می زنه هردم...(زهرا حکیمی بافقی، برشی از یک ترانه، کتاب ترنّم احساس.)...
... من این کوبیدنِ مشتو/رو قلبم دوست می دارم/من اصلا با صدای اون/صفای زندگی دارم...(زهرا حکیمی بافقی، برشی از یک ترانه، کتاب ترنّم احساس.)...
...مث وقتی که یه عاشق/ می کوبه حلقه ی در رو/ که تا درواکنه یارش/ ببینه یک ره دررو/ برای پرزدن توی/ خمِ پس کوچه ی آغوش/ و با جامِ گلِ بوسه/ بشه مست و بشه مدهوش(زهرا حکیمی بافقی، برشی از یک ترانه، کتاب ترنّم احساس.)...
اگه حال دلت خوبه،بدون حال منم خوبه؛یه حسّ ناب زیبایی،رو قلبم مشت می کوبه...زهرا حکیمی بافقی، برشی از یک ترانه، کتاب ترنّم احساس....
صدای نوحه ها می آید ای دل!غمی در حسّ ما می آید ای دل!سرای سینه ها آکنده از غم؛شهید از کربلا می آید ای دل!زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس....
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِدمیده عطر تو، در لابلای شهرهمه، کوچه به کوچه؛ هرکجای شهربه دل ها، گشته جاری، شورِ ذکرِ توهمه ساعت؛ درونِ لحظه های شهرفضای پاکی و مهر و وفا گشتهفضای سینه ی پُرهوی و های شهرمعطّر، از گلِ یادت شده، هر دمهوای وسعتِ بی انتهای شهربه احساسِ وسیعِ مهر، می آیدصدای نوحه های غم نوای شهربه یادت، چادر و خیمه نهاده بازتمامِ دست های پُرصدای شهرگرفته بوی نابِ عطرِ ایمان رافضا و هم، ...
صدای نوحه ها، می آید ای دل!غمی، در حسّ ما، می آید ای دل!سرای سینه ها، آکنده از غم؛شهید از کربلا، می آید ای دل!زهرا حکیمی بافقی، کتاب دل گویه های بانوی احساس....
دمیده باز هم بوی محرم؛شده جاری به هرجا اشکِ ماتم؛گلِ احساسِ جان ها گریه دارد؛همه، گُل دشتِ دل ها گشته دَرهم!زهرا حکیمی بافقی، کتاب دل گویه های بانوی احساس....
همه، احساسِ دل، پُرشور و شِین است؛دوباره، ماتمِ مولا حسین است؛شده، سرچشمه های شادِ دل، خشک؛چرا که اشکِ غم، جان را در عِین است...زهرا حکیمی بافقی، کتاب دل گویه های بانوی احساس....
هوایِ گریه باز از نو، در عِین است؛تمامِ قامتم، از غم، چو غِین است؛گلِ احساسِ جان گریان شده؛ چون:عزای مردِ حق، مولا، حسین است...زهرا حکیمی بافقی، کتاب دل گویه های بانوی احساس....
چو شد پاره دلی که از عطش می سوخت،نگاهِ حسّ جان را بر محرّم دوخت؛یقینا هر که آزاده ست، می داند:حسین بن علی، آزادگی آموخت!زهرا حکیمی بافقی (الف احساس) ...
رسول حقچو دستانت برافراخت،بنای مهربانیدر جهان ساخت...شاعر: زهرا حکیمی بافقی...
نم نمک، آمده ای سوی دلم با دلِ خود؛تا کنی بسترِ احساسِ مرا منزلِ خود؛شور بخشید دلت بر دلِ من؛ بانمکم!کرده بزمِ دلِ من را دلِ «تو» محفلِ خود!زهرا حکیمی بافقی، کتاب دل گویه های بانوی احساس.🌿❤️🌿...
چشمانِ سیاهت، چو نگینِ گلِ الماس؛هر موجِ نگاهت، تبِ گرمای پُراحساس؛وقتی بزنی چشمکی از، چشمه ی قلبت،آبی بشود شورِ دلم مثلِ گلِ یاس!زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس.🌿❤️🌿...
زیباست گلی که: دلِ «تو» هدیه نمود؛هر برگِ گلت، آیه ی عشقی بِسُرود؛یک دفترِ صد برگِ پُر از مهر و وفاست؛کز هر طرفش می شود احساس درود!زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس.🌿❤️🌿...
پُررنگ ترین رنگِ وفا هست دلت؛بی رنگ تر از، آبِ صفا هست دلت؛از جنبه ی احساس و گلِ خوبی و مهر،همواره چه بی رنگ و ریا هست دلت!زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس.🌿❤️🌿...
از رنگ و ریا هیچ نبردی بویی؛با نوگلِ خوبی و صفا هم خویی؛آن قدر، تو بیرنگی و خوبی؛ گلِ من!که احساسِ دلم جز تو نبیند رویی!زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس.🌿❤️🌿...
«تو»، شعرِ دل و شعرِ تمامِ گُلِ عشق؛پیوسته رسد بر تو سلامِ گُلِ عشق؛چون سازِ محبّت، زند احساس و عطش،شعرت بشود حُسنِ ختامِ گُلِ عشق...زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس.🌿❤️🌿...
درونِ سینه حسّی ناب دارم؛دلی سرگشته وُ، بی تاب دارم؛به رویای رسیدن، تا گلِ عشق،دمادم دیده ای بی خواب دارم...زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس 🌿❤️🌿...
وجودم با تو سرشار از وفا شد؛سراسر، شور و دنیای صفا شد؛میانِ جان شکفته نوگُلِ عشق؛و احساسم به مِهرت مبتلا شد...زهرا حکیمی بافقی،کتاب: دل گویه های بانوی احساس.🌿❤️🌿...
نباشد، جفای وفا، باورمنگردد، به غیراز، صفا، در سرماز احساسِ شورش مدارِ جنونشرربار شد، ریزشِ ساغرمزهرا حکیمی بافقی، (الف احساس)🌿❤️🌿...