پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
و روزی خواهد آمدکه گم بشوم در لا به لای سیاهی آسمان چشمانتغرق بشوم در موج به موج زلف پریشانتلبخند بشوم مستقر در گوشه لب هایتبغض بشوم خانه نشین در عمق گلویتو در انتها تو شعر بشویبنشینی بر روی قلممروی برگ کاغذ کاهیبنویسم از عین تا قاف پایانی اشیعنی عشقفرشته باباخانی...
دلبر جانتمام عطر فروشی های دنیارا هم که بگردمدر هیچ جای دنیابوی تنت را نمی یابمهمه کتاب های دنیا را اگر بخوانمباز هم دوست دارم های توخواندنی تر استتمام پناهگاه های دنیا را گر برومباز هم پناهندگیدر آغوش تو شیرین تر استپس ریا نمیشود که بگویمدر عالم ریاضیاتتو تنها قدر مطلق منی.....
در کوچه عشقحال و هوای عاشقیبدجور می چسبد جانِ دلمتوام میتوانی عاشقی کنیبه سادگیِبستنی خوردن های زیرِ بارانخنده های از ته دلقدم زدن در کوچه های ولیعصرشاملو خواندن برای دلبردلخوش بودن به صدای بادو همه اینها قشنگ ترین بلایی است که به سرت می آیددل باید دل باشدتا لبریز شود لحظه های تواز شور و شوق نابِ عاشقانه...
هر سال که روز تولدت می رسدممنوع الخروج میشم به حکم دوست داشتنتشب هایم به زیبایی به پایان می رسدچون با تو به خیر میشودروز تولدت که می رسد قلبم با سرعت هر چه تمام تر میخواهد از جایش کنده شود تا در سینه تو بشینددر این شب تنها ستاره آسمانِ این شهر توییتویی که سخت به تو محتاجمتویی که علت و معلول منیدرست است دوری اماروز تولدتمن تو را همزمان در دو مکان زندگی میکنمآنجا که تو هستی و اینجا که من هستمراستش را بخواهی من به خودم که نه....
ای تو زیباترین فصل خداپاییزاز تو آموختمگاهی عشق می تواند نتیجه افتادن باشددرست مانند برگ های پاییزیکه دلتنگ لمس زمین شدندو حاضرندزیر قدم های من و توجانشان را هم فدا کنند ، له شوندتنها به قیمت عاشقی...
یلدانام دختری استکه آهسته میان چله چلچله هابا گیسوانی پریشان شب های سرد راکنار کرسی خاطره ها انتظار میکشد،و گونه های سرخشمیان نفس های آخر پاییزانار دانه دانه میکند......
به تو که فکر میکنمبه چشمان گرمتسرخی لب هایتآرامش صدایتبرای وصف زیبایی ِ تلابه لای دفتر شعرهایم،دنبال واژه می گردم.ولی باز هم برای وصفت چیزی پیدا نمی یابمجز این که بگویمتو زیباترین خالق خدایی .....
به فردا ها می اندیشم ،به فردای بهتربه سمت خیالات زیبا در سَر ؛گذشته را باد برده است .شاید لبخندمان سرخی شقایق ها یا زیبایی نقش و نگار پروانه ها را قرض بگیرد .اما! بیا بیاندیشیم به زیبا زیستن ؛مانند تصویر پرنده ی خوشبختی که پرواز می کند در نقطه ی روشن و یا قاصدکی که می رقصد به دنبال آرزوی خویش .برویم به دور دست ها دقیقا از فراز قله ها تا ته سیاه چاله ها؛این را بدان! فاصله میان مرگ و زندگی یک نَفس بیشتر نیست ؛می توان شانه به شانه ...
در آخرین ایستگاه پاییزدختری با گونه های سرخ ایستادهکه رج به رج گیسوان طلایی اش رابر قامت بلند یلدا می بافد ....
پشت بام خانه پشت پنجره؛ باران مهمان شده است... .بر آسمان چشمانم، مهر حیران شده در سردیسکوت واژه های تو!من تو را برای مداوا به شهر عشق می برم ....
دلم پر شده از غمی شوم.نفس هایم از شدت سرما یخ زده.نمی دانم در کدام زمستان جا مانده ام!چشمانم مانند لایه ای پر مه و غبار بر روی آیینه نشسته... .اما خوب می دانم که دلِ من تنگ شده که نه می خندد و نه می رقصد....
خدایی دارم مهربان تر از تصور،عاشق تر از مع*شوق.کسی که هر لحظه مرهم دلِ بیمارم است ؛حتی اگر قهر کنم باز هم نازم پیش او خریدار دارد.مهربان تر از مادر است!به گمانم مادرم مهربانی اش را از دامن او به قرض گرفته؛معبودی که در آن سوی آسمان، پشت پرده ی ابرها،با مهربانی نگاهش مرا دنبال می کند.تا دل من سبک بال تر از قاصدک در باد رقصان شود .خدایی که آغو*شِ پدرم بوی امنیت او را می دهد .خدای خوب ِمن،شاخه شاخه مهرت را، با بوته بوته گل سرخ...
در خلوتگاه تنهایی:روی خط ممتد آرزوهایم نقشی نمی بینم!فقط، در کوچه های بی قراری انتظار می کشم.ایستگاه پایانی را با ریلی از واژه هایی که،قطار بغض هایم را با خود حمل می کند....
از نگاه تو تمام آیینه ها شکست؛در نبودنت، چه غبار غمی نشست.بر روی این آیینه ها .....
سوار بر سریع ترین دوچرخه زندگیتند و بی قرارچرخ می زنمکوچه های خوشبختی رافاصله می گیرماز فریاد های خوفناک دردمقصدم آنجاستدر فضایی مهربانبه موازات شهریبه نام لبخند...