پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در حوالیِ من خیلی وقت است که خورشید،در پس ِتاریکیِ شب ها نتابیده!از آن زمان که طنین ِصدای توجایش را به سکوتِ خانه داد،شب شد، و تا ابد تاریک ماند… پریا دلشب...
چه شب هایی که به امیدِ روزهای بهتر صبح شدند،و چقدر ناعادلانه! آن روزهای روشن هرگز نیامدند… پریا دلشب...
میدانی غم انگیزترین جای قصه کجاست؟آنجا که میفهمی این آدم، دیگر همانی نیست که میشناختی، اما هرگز برایت غریبه ای که بود هم نخواهد شد! پریا دلشب...
آیا توانستی پروردگارت را ببینی؟آن لحظه که تاریکی اطرافت را فرا گرفته بود،و او تو را به سمت روشنایی هدایت کرد.پریا دلشب...
قلبم در آتش می سوخت و کاری از دستم برنمی آمد. تماشای نابودی خود، لحظهٔ وحشتناکی است، و من هرگز احساس آن لحظه را از یاد نخواهم برد.پریا دلشب...
ما مجبور نیستیم یکدیگر را قانع کنیمتا همگی مثل هم فکر کنیم؛تفاوت در نوع بینش و اعتقادات همان چیزیستکه هریک از ما را منحصر به فرد میسازد،و احترام به آن همان چیزیستکه انسانیت و روح حقیقی ما را نشان میدهد.پریا دلشب...
هر لحظه و در هر کجای این جهانمیتوان گوش هایی برای شنیدنو شانه هایی برای گریه پیدا کرد،اما آنچه به ندرت پیدا میشوددوستی حقیقی در این روزگار استکه حرف هایت را با دلش میشنوداشک هایت را با جانش میپذیردو برای خوب بودن حال تونه با زبان، بلکه با قلبش دعا میکند...
هیچ چیز در این جهان ارزش جنگیدن ندارد،چراکه با جنگیدن آرامش از تو سلب میشود،و حال آنکه این آرامش، باارزش ترین دارایی توست....
در تمام سال هایی که از تو دور مانده امساعتی نبوده است که بگذردو من در اندیشهٔ چشم های تو نبوده باشم....
چه تصویر غریبی در آینه بود،و چه دردناک که من به این بیگانگی با خود خو کرده بودم....
مگر عشق چیزی فراتر از آن استکه من صدایت کنم و جانم گفتنِ توروحم را به پرواز در بیاورد؟!پریا دلشب...
تو در قلب کوچک منخانه ای ساختی به وسعت دریا ها...پریا دلشب...
بعضی وقت ها خوبه که رابطه رو تموم کنی،خوبه که دوست چندین ساله رو کنار بذاری،خوبه که از یه کار خسته کننده استعفا بدی،خوبه که روز هایی رو فقط استراحت کنی،خوبه که از شهر قدیمیت فاصله بگیری،خوبه که کشورت رو برای همیشه ترک کنی،خوبه که برای آرامشت این کارها رو انجام بدیچون هیچوقت هیچ چیز اونقدر گرانبها نیستکه به قیمت از دست رفتن آرامشت تموم بشه.پریا دلشب...
چیزهای زیادی در این دنیا دیده امکه بتوانم بگویم با تمام وجود دوستشان دارم،اما “تو” همیشه زیباترینِ آنها بوده ای…پریا دلشب...
برای قلبی که خسته استچه کسی مرهمی خواهد شد؟!هرکسی هستمن او را سخت محتاجم…پریا دلشب...
و هیچ یک نفهمیدند آن کسی که می رفتتمام اشتیاق من برای این زندگی بود…پریا دلشب...
او از جهانی دیگر آمده بود،آمده بود تا نشانم بدهدچگونه میشود از صمیم قلب لبخند زد،چگونه میشود مهربانی را لمس کرد واز فرسنگ ها فاصله در آغوش گرفت؛آمده بود تا من ببینم چگونه میشودعشق را هنوز هم در این روزگار احساس کرد.پریا دلشب...
من نهایت ِدرد را کشیده ام؛تنها ماندنم تا ابد، چیزی نیست که مرا برنجاند.پریا دلشب...
حافظهٔ قوی آدمی را به دردسر می اندازد، همیشه هم لازم نیست همه چیز را کامل به یاد بیاوریم!برای من همین کافی بود که به خاطر بیاورم روزی کسی نامم را صدا زده است و من در یک لحظه دلم را به او باخته ام؛ به یاد آوردن رفتنت چه سودی خواهد داشت؟!پریا دلشب...
نباید می گذاشتی بی تو ماندن را یاد بگیرم،آنقدر نبوده ای و با فکرت تنها مانده امکه خیالت را بیشتر از خودت دوست می دارم…پریا دلشب...
گاهی آنقدر دلتنگ کسی میشویکه آرزو میکنی ای کاش میشداو را از رویا های خویش بیرون بکشیو باری دیگر در آغوشش بگیری…پریا دلشب...
تصور میکنی قلب آدمی آنقدر تاب می آوردکه هربار هزاران تکه شودو باز هم مسببش را دوست بدارد؟پریا دلشب...
تو باز خواهی گشتمهربان تر از همیشهدر شبی از تاریخ کهاین عشق دیگر نبضی نخواهد داشتپریا دلشب...
گاهی نیاز داریم به حادثه ای هرچند کوچک،حتی به اندازهٔ یک لبخند محبت آمیز،تا دوباره به این زندگی و روزمرگی هایش بازگردیم....
تو بازخواهی گشتمهربانتر از همیشهدر شبی از تاریخ کهاین عشق دیگر نبضی نخواهد داشت......