سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
بیهوده انتظار خبر می کشیم ما...
گفته بودی که بهاران بشود می آییفصل گل آمده و از تو نیامد خبری اعظم کلیابی بانوی کاشانی...
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی...
گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیستدر زندگی ام، غیر زمستان خبری نیست...
سردی دست تو هنگام وداعخبر آورد مرا فاجعه ای در راه است...
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست...
صبحها چشم به اخبار حوادث دارمتا ببینم که رسیده خبرِ چند نفر؟!...
جان و جهانِ ما شدهکیست به او خبر دهد....
ای نوبهار عاشقان داری خبراز یارما؟...
گر چه او هرگز نمیگیرد ز حال ما خبردرد او هر شب خبر گیرد زِ سر تا پای ما...
و من عاشقت شدمعشقی کهکسی از آن خبر نداردجز آنکس که تو را آفریده......
نه من از خود / نه کسیاز حال من دارد خبر...
تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دارمبی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری...
از حال من نپرس که دیوانه تر شدماز حال و روز تو چه خبر؟ عاقلی هنوز؟...
خبر مرگ مرا هر کسی آورد بخند. زنده ام می کند آخر خبر خنده ی تو ......
خبرترین خبر روزگار بیخبریستخوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کرد...
گر ز آمدنت خبر بیارندمن جان بدهم به مژدگانی...