شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
فردا را با خودت به رختخواب نبر....
به هیچکس اعتماد نکنآبی که امروز بهت جون میدهفردا میتونه تو رو غرق کنه......
قدری حال خوب، بی ترس فردا را آرزوست...
اما، این آسیاب کهنه به نوبت نیستشاید همیشه نوبت ما ...فرداست...
در سرزمین من خار نکارشاید فردا پا برهنه به دیدارم بیایی!...
صبور باش شاید نوبتت همین فرداست...
کاش فردا خبرم را برسانند به توهم تو آرام شویهم دل سرگشته ی من.....
شب که آرام تر از پلک تو را می بندمدر دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست...
درانتظار بامداد اشک ریخته است فردا سهم ما عمرگمشده...
من زخمی از دیروزم و بیزار از امروزوز آنچه مینامند فردا، ناامیدم...
فردا برف و باران/ امروز من و خورشید/برهنه...
همین یک لحظه را دریابکه فردا قصه اش فرداست...
هر شب بدون بوسه جدا میشوی ز منانگار بر دهان تو فردا نوشته اند....
بِدونِ طُ فَردایی نیست...
برای دیدنم پلی بگذارشاید فردا برگشتی...
نگران فردا نباشچون خدا زودتر از تو اینجاست...
قدری حالِ خوبِ بی ترسِ فردا را آرزوست.....
فردای بدون هم شدن نزدیک است...
برایت بی الف خواهم فقط *فردای بهتر* راتو اما آرزو کردی *جهانم* بی الف باشد...
درد امروز من از فردایست کامید طلوعش نیست...
فردا به خودم خواهی رسیدحال و روزت دیدنیست …...
مهربان باششاید فردایی نباشد...
بهت قول میدمکه فردا بیشتر از امروز عاشقت باشم...
فریب مشابهت روز و شب*ها را نخوریمامروز، دیروز نیستو فردا امروز نمی*شود …...