پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چشم های تو خیلی قشنگ ستپلک که می زنیدل ام برای تو تنگ می شود !...
در من سکوت میکنیآخر،همین صدای تومرا خواهد کشت...
یا باید بماندیا باید برودآنکه در آستانه ی در ایستاده استتو را بیشتر خواهد کشت!...
شالیکاری آیاآتش به ساقه های خشکیده کشیده استیا تو در آن دورهاکنار پنجره داریخاطراتت را می تکانی در باد !؟...
مثل زنی پا به ماهتو را به درد نشسته ام !فرزند کدام ماهیاینقدر نمی آیی؟...
مرا به زمستانی دیگر نسپاراز پارسال اتهنوز برف روی تنم نشسته است !...
شاعرماما نه آنقدر که شعر بگویمنهفقط دارملای این سطرهامریم دست های تو را می بویم !...
غم را به دل قشنگ ات راه ندهمن غم تو را هم خواهم خورد!...
شده همیک روز مانده به آخرین روز جهانبیا!مهم نیست چقدر مرده امسماوری اینجاهمیشه برای تو روشن است....
خیلی ها شاعرندبعضی اما، خودشان شعرندحرف هاشان، نگاه شانحتا:وقتی به شان فکر می کنی!...
باران تمام مرا ششت جز دلمکه جای پای توست...
بر سرش جان نمی دهی؟تو بی شکدر ازدحام ایستگاه توی خواب شب پیش قدم می زدیقطار اشتباه کسی را به مقصد نخواهد برد !...
بوی آبان می آیدبوی کسی که دارد توی نسیمبرای تو شعر عاشقانه می خواند!...
عشق هستتی که باش اماتو را قدیس نخواهم خوانداز تو اسطوره نخواهم ساختآخر تو راشبیه خود خودت دوست دارم!...
خوب می دانمباران که ربطی به تو نداردپس چه مرگم می شودباران که می بارددلم برای تو تنگ تر می شود!...
آدم باید یکی را داشته باشددست اش را محکم بگیردنبض خودش را را حس کند بفهمدهنوز زنده است...
من فقط خسته بودمخوابم بردیکی آمدیکی که خوب بلد بود خوابم را ببرد؛ریخت توی کیسه وُ با خودش بردهنوز هم خسته امفقط خوابم نمی برد...
یک صبح از خواب بلند می شویمی بینیهنوز دیروز استهنوز قلبت تند می زندتو دیگربه خانه بر نخواهی گشت×...
ما دوباره به آبادی برگشتیم.دیر فهمیدیم !رفتن…همه چیز را خراب کرده بود...
خوابم نمی بردنه که خسته نباشمنه که دلم برای کسی تنگ شدهنهبعد از ظهر را زیاد خوابیدم!...
ساعت قدیمی ام خسته استخوابش می آیدمن کوک می شومنمی آیی؟دارم زنگ می زنم!...
تو که پاییز می شویمن زیر پای تمام عابرانخرد می شوم!...