دل نزد تو است، اگر چه دوری ز برم
ای یار بکش دستم آن جا که تو آن جایی
یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
عشقست نه زر نهان نماند العاشق کل سره فاش
تا خدا هست پریشان نشود خاطر من
بوی گل گه گه که می آید، ز من جان می رود
تار و پودم، تو بگو با دِلِ تنها چه کنم؟
تا زمانی که تو هستی غم عالم هیچ است
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
تو پردیس عمر منی خواهرم
همه هیچ اند، اگر یار موافق باشد
هر کسی لایق آن نیست که عاشق باشد
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
ما بی تو خسته ایم تو بی ما چگونه ای
ما بی تو در همیم تو بی ما چگونه ای
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟
ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ
من با تو به چشم آمدم و هیچ نبودم
بازا که بی حضورت، خوش نیست زندگانی
رفیق بی وفا رنگش سیاه باد
آرامش است عاقبت اضطراب ها
به خدا که بی خدایی به از این خدانمایی
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد
رسد روزی که قدر من بداند حالیا رفتم