همه هیچ اند، اگر یار موافق باشد
هر کسی لایق آن نیست که عاشق باشد
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
ما بی تو خسته ایم تو بی ما چگونه ای
ما بی تو در همیم تو بی ما چگونه ای
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟
ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ
من با تو به چشم آمدم و هیچ نبودم
بازا که بی حضورت، خوش نیست زندگانی
رفیق بی وفا رنگش سیاه باد
آرامش است عاقبت اضطراب ها
به خدا که بی خدایی به از این خدانمایی
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد
رسد روزی که قدر من بداند حالیا رفتم
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
مرا دردی است دور از تو، که نزد توست درمانش
صبرم از پای درآمد، تو مرا دست بگیر
من از همواری این خلق ناهموار میترسم
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
یاری که باری از دل ما کم کند کجاست؟
امروز زمانه نوبت ماست
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند
بر دو جهان نمی دهم، یک سر تار موی تو