از گلی که نچیده ام عطری به سر انگشتم نیست خاری در دل است.
دلم از نبودنت پر است ، آنقدر که اضافه اش از چشمانم میچکد !
آمدی قصه ببافی که موجّه بروی در نزن ، رفته ام از خویش ، کسی منزل نیست
بهمن هم آمد مدفون نشدندخاطراتت
خیلی دلتنگ توام ، نمیخوای برگردی ؟
گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم بغض کردم خود خوری کردم نگفتم بارها
خنده های زورکی را خوب یادم داده ای مهربان بودی ولیکن مثل مهماندارها
انقد به فکر رنگی کردن دنیاش بودم که دنیای خودم سیاه شده!! .
آه آری،این منم اما چه سود؟ او که در من بود دیگر نیست،نیست ...
جاݩِ همه را مرگ میگیرد جاݩِ مرانبودݩِ تو
از وقتی تو برآورده نشدی دیگه آرزو نکردم.
دنیای بی او نه چشم لازم دارد نه پنجره
من نمیدانستم معنی هرگز را تو چرا بازنگشتی دیگر...؟
خواستم گریه کنم قلب صبورم نگذاشت وقت زانو زدنم بود غرورم نگذاشت
میروم تا که در آغوش کشم یاد تو را
خیال دیدنت چه دلپذیربود... جوانی ام در این امید پیر شد! نیامدی و دیر شد...
دردم همه در مصرع بعد است من ماندم و او رفت و نیامد...!
شده دلتنگ کسی باشی و از شدت حزن گریه بر شانهی بالش کنی و خواب شوی؟
دیگه دلم برات تنگ نمیشه فقط وقتی بهت فکر میکنم مجبور میشم عمیق ترنفس بکشم.
راه برگشتن به سویم را کجا گم کرده ای من برای ردپاهایت خیابانم هنوز
کاش روز رفتنت آن روز بارانی نبود از همان روزی که رفتی خیس بارانم هنوز
پاییز هم گذشت و به جز حسرتش نماند مثل خودت که رفتی و دیگر نیامدی
به گلو بغض و به لب اشک و به آغوشم درد شانهای نیست ولی شکر که دیواری هست!
ای غم انگیزترین حادثه ی پاییز است جمعه و نم نم باران و خیابان بی تو...