حل شدی در خون بیرنگم شبیه حبّه قند سخت و سنگین، مثل فرمول ریاضی نیستی!
از بس دلش دریاست، بغضمرا که فهمید وا کرد سمت روشنی دروازهاش را...
آخرین قصهی مگوی منی مثل آیینه روبهروی منی تو همانقدر آرزوی منی که منِ بینوا امیدِ تواَم...
زیر بارانِ بهاری رو به من میایستی گریههای هر شبم را صحنهسازی میکنی! .
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید آمدیّ وُ همهی فرضیهها ریخت به هم !
اصلا به درد هیچ غلامی نمیخورَد معشوقهای که واردِ دربارِ شاه شد...
دهقان عاشق! کوه اگر این بار ریزش کرد پیراهنت را در نیاور؛ قصه تکراریست!
دلم گرفته، به من فرصت دوباره ببخش که تا نفس بکشم بیهوا در آغوشت...
دوربین دستش گرفته زندگیّ لعنتی آمده با گریههایم صحنهآرایی کند!
آن قدر میخندم که اشکم در بیاید این هم به نوعی گریه با سبک جدید است
نیستی، ولی عزیز؛ عشق تو همیشگیست پس به احترام عشق، چند ثانیه سکوت...
شیرینیات به کام رقیب است و تلخیاش عمری مرا به خلسهی بیداد میبَرَد...
آرام در گوشم بخوان آواز خود را بگذار مرد عاشقت خوشبخت باشد
یکروز سمت شهر خودم کوچ میکنم با دردهای کهنه و غمهای بیشمار...
فرض کن در اوج خوشبختی بفهمی تیرهبختی عکس مردی دیگر از کیف زنت افتاده باشد... .
پاییز هم گذشت و به جز حسرتش نماند مثل خودت که رفتی و دیگر نیامدی
نستراداموس این را پیش بینی کرده بود آخرین جنگ جهانی را تو برپا میکنی
دلیل این همه احساس را نمیدانم نپرس این که چرا تو... جواب راحت نیست!
ای ضمیر مفرد حاضر! منِ دیوانه را با کدامین فرض، تحلیلِ ریاضی میکنی؟!
دنبالِ خوش نشستنِ تاسم، ولی چه سود قانونِ مارپله چنان تخته نرد نیست...
دنبال دلیلم که چرا دل به تو دادم دیوانه و درگیر همین حس عجیبم...
عاقبت در شبِ آغوش تو گم خواهم شد دل به دریا زدن رود تماشا دارد...
ای نیمهی پنهان من! دوری ولی نزدیک با روح خود تسخیر کن جسم شرورم را
برای من که به کم قانعم، همین کافیست که زندگی کنم از ابتدا در آغوشت...