خواب نمیبرد مرا ، یار نمیخرد مرا مرگ نمیدرد مرا آه چه بی بها شدم
ای قلب امیدی به رسیدن که نمانده بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
تا شب همه شب خواب به چشمم بنشانم تا پر شود از حسّ حضور تو ضمیرم باید تو بگویی شبت آرام عزیزم تا با نفس گرم تو آرام بگیرم
یک بوسه ربودم ز لبت دل دگری خواست
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار زندگی نیست بجز دیدن یار زندگی نیست بجز عشق بجز حرف محبت به کس وَر نه هر خار و خسی زندگی کرده بسی
اگر گناه تو هستی خدا کند که خدا جزای آخرتم را در این جهان بدهد
اگر برای ابد هوای دیدن تو نیفتد از سر من چه کنم ؟
به مسلخ می برد هر شب مرا رویای آغوشت !
به مرگم گر شدی راضی رها کن دستهایم را رها کن دستهایم را بمیرانم به آسانی
اهل اویم مرا میل دگر نیست بگویم
دوست ترت دارم از هر چه دوست ای تو به من از خود من خویش تر دوست تر از آنکه بگویم چقدر بیشتر از بیشتر از بیشتر
امشب از غصه پرم حوصله داری، یا نه ؟ می توانی به دلم دل بسپاری، یا نه؟
مرا خیال تو بى خیال عالم کرد همان خیال تو ما را دچار این غم کرد
دل به تو سجده می کند قبله اگرچه نیستی نیتِ هر نماز من مذهب و عشق کیستی ؟
میل من سوی شما قصد توسل دارد
لبم هوای لبت را دلم هوای دلت عجب هوای عزیزی میان فکر من است و مانده ام که بگویم : ؟؟؟؟ تنم هوای تنت
گر تو گناه من شوی توبه نمی کنم ز تو جام لبت بنوشم و باز گناه می کنم
یا بفرما به سرایم یا بفرما به سر آیم غرضم وصل تو باشد چه تو آیی چه من آیم گر بیایی دهمت جان ور نیایی کشتمت غم من که بایست بمیرم چه بیایی چه نیایی
میشود من به هوای تو کمی مست کنم بوسه بر چشم تو و هرچه در آن هست کنم می شود چشم ببندی و نگاهم نکنی من خجالت نکشم آنچه نبایست کنم
ﺍﯼ ﺩﻟﺒﺮ ﻋﻴﺴﯽ ﻧﻔﺲ ﺗﺮﺳﺎﺋﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺮﻡ ﺷﺒﯽ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺗﺮﺱ ﺁیی ﮔﻪ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺳﺘﻴﻦ ﭼﺸﻢ ﺗﺮﻡ ﮔﻪ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺧﺸﮏ ﻣﻦ ﻟﺐ ﺗﺮ ﺳﺎیی
وه چه شود اگر شبی بر لب من نهی لبی تا به لب تو بسپرم جان به لب رسیده را
محبوبِ من بعد از تو گیجم بى قرارم خالى ام منگم بر داربستى از چه خواهد شد؟ چه خواهم کرد؟ آونگم
گفتی که به وصلم برسی زود مخور غم آری برسم گر ز غمت زنده بمانم
این که مداوم سرد و گرمش میکنی لیوان چای صبحانه ات نیست که دل من است میشکند