از عمر چو این یک دو نفس بیش نداریم بنشین نفسی تا نفسی با تو برآریم
هرچه به جز خیال او قصد حریم دل کند در نگشایمش به رو از در دل برانمش
در جهان بال و پر خویش گشودن آموز که پریدن نتوان با پر و بال دگران
سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است فرخنده آن امید که حرمان نمی شود..
چشم و ابروی خشن از بس که می آید به تو گاهی آدم عاشق نامهربانی می شود
عشق یعنی تو و آن لحظه ی بی روسری ات رقص گیسوی به هم ریخته و دلبری ات
مرا هنگام رفتن در بغل کردی،ولی این کار دقیقا مثل بسم الله یک قصاب میماند
تو باشی دست غم در کوچه های عشق زنجیر است به جز یاد شما هر یاد دیگر دست و پاگیر است
ای که از یار نشان می طلبی، یار کجاست؟ همه یارند، ولی یار وفادار کجاست؟
رنگ یاقوت انارست لب سرخ تو لیک آن یکی هوش فزون سازد و این هوش برد
جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت
و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
اثر لطف خدایی که چنین زیبایی تا تو منظور منی شاکرم از بینایی
رو به رویم می نشینی دلبری ها میکنی بوسه می خواهم چرا این پا و آن پا می کنی
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد میخواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید دل به جان آمد و او بر سر نازست هنوز
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
بی حاصلست یارا اوقات زندگانی الا دمی که یاری با همدمی برآرد
یلدا رسد ز کوچه ی دی با ردای برف تاجی نهاده بر سرش از یخ، خدای برف
عشق یعنی که دلت تنگ کسی باشد و او ناگهان دست به گل، سرزده از دَر برسد ارس آرامی
تو دوری و تن دنیا گرفته بوی سکوت! چگونه زنده بمانم درون این برهوت؟
دلتنگ توام جانا هردم که روم جایی با خود به سفر بردم یاد تو و تنهایی
این نفس فردا نمی آید به دست پس به شادی بگذرانش تا که هست !
مرحبا همت قومی که چو دلبر گیرند به جز از دلبر خود از همه دل بر گیرند