با فنجانی چای هم می توان مَست شد اگر اویی که باید باشد، باشد
ﺩﻝ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﺴﭙﺎﺭ! ﮔﺮﭼﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﺪ ﺣﮑﻢ ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ، ﻓﻘﻂ ﻋﺸﻖ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﯾﺪ ﻻﯾﻖ ﻋﻤﻖ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﻭ ﮐﻤﯽ ﻫﻢ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﺑﺪﻫﺪ ﺭﻭﺣﺶ ﺭﺍ ﺩﻝ ﺑﻪ ﻫﺮﮐﺲ نسپار
دورتر... این جا حوالی خوشه ی گندم از داس افتاده یی من بودم که می خواندم با تک بال پوسیده ام دورتر... این جا پشت، نه صدایی دیگر قطعا روزی صدایم را خواهی شنید روزی که نه صدا اهمیت دارد و نه روز!
و میرفتم و میرفتم و میرفتم از روزی به روزی از شهری به شهری زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم میکردند !
هیچ وقت شوهرتون رو به خاطر عیبهاش سرزنش نکنید! شاید اون به خاطر همین عیباش بوده که نتونسته با یکی بهتر از شما ازدواج کنه!!! اینو خودم گفتم... حسین پناهی کار داشت، سلام رسوند
ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺭﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ , ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﺷﺐ ﺗﻮﺕﻓﺮﻧﮕﯽ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﺶﺧﻮﺩﻡ ﺑﺨﻮﺍﺑﻦ , ﺍﻣﺎ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﻤﻪﯼ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯿﺎﻡ ﻟﻪ ﺷﺪﻥ . ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺒﺮﻡ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﭼﻮﻥﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﻪ ! ﻭﻗﺘﯽ...
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ، چون من که آفریده ام از عشق جهانی برای تو
میدانی بهشت کجاست؟ یک فضای یک وجب در چند وجب میان بازوهای کسی که دوستش داری!
خدایا آسمانت متری چند؟ ؟ دیگر زمینت بوی زندگی نمیدهد..
آدم زنده به محبت نیاز دارد و مرده به فاتحه ! ولی ما جماعت برعکسیم ؛ برای مرده گل میبریم و فاتحهی زندگی بعضیها را میخوانیم ...
به جز حضور تو هیچ چیز این جهان بی کرانه را جدی نگرفتم حتی عشق را...! ️️️
پایانی برای قصه ها نیست... نه بره ها گرگ میشوند،نه گرگها سیر، خسته ام ازجنس قلابی آدمها... دار میزنم خاطرات کسی را که، مرا آزرده، حالم خوب است، اما گذشته ام درد میکند...
مادربزرگ گم کرده ام در هیاهوی شهر آن نظر بند سبز را که در کودکی بسته بودی به بازوی من در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق خمره دلم بر ایوان سنگ و سنگ شکست دستم به دست دوست ماند پایم به پای راه رفت من چشم خورده ام من چشم...
بر میگردم با چشمانم که تنها یادگار کودکی منند آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت
میزی برای کار کاری برای تخت تختی برای خواب خوابی برای جان جانی برای مرگ مرگی برای یاد یادی برای سنگ این بود زندگی؟
از عشق سخن گفتن برای آدمی هنوز خیلی زود است ! خیلی زود...
روی در سیگار فروشی نوشته بود : بهمن تمام شد آزادی نداریم تیر موجود است
دندانم شکست برای سنگ ریزه ای که در غذایم بود… درد کشیدم و گریستم نه برای دندانم… برای کم شدن سوی چشمان مادرم
چه میهمانان بی دردسری هستند مردگان نه به دستی ظرفی را چرک می کنند نه به حرفی دلی را آلوده تنها به شمعی قانعند و اندکی سکوت
پشت چراغ قرمز پسرکی با چشمان معصوم و دستانی کوچک گفت : چسب زخم نمی خواهید ؟ پنچ تا ، صد تومن ، آهی کشیدم و با خود گفتم : تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم ، نه زخم های من خوب می شود نه زخم های تو...
من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم! دین را دوست دارم ولی از کشیش ها می ترسم! قانون را دوست دارم ولی از پاسبان ها می ترسم! عشق را دوست دارم ولی از زن ها می ترسم! کودکان را دوست دارم ولی از آینه می ترسم!...
چشمان ِ تو گل ِ آفتابگردانند به هر کجا که نگاه کنی ، خدا آنجاست ...
خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش مانیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
سرخ میشوی وقتی میشنوی دوستت دارم زرد میشوم وقتی میشنوم دوستش داری چهارشنبه سوری راه انداختهایم سرخی تو از من، زردی من از تو! همیشه من میسوزم و همیشه تو میپری