متن دلنوشته خاص
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دلنوشته خاص
اقیانوس هر چقدر هم که بزرگ باشه
اصالتش بر می گرده به ، یه برکه
در دلِ کوه ها اسما رحمانی
🌱
می گفت: همه چی رو نگو
هرچی بگی، بیرون میاد میره تو هوا تا یه روزی یه جا سبز شه!
چیزی که نمی دونی رو نگو،
چیزی که نمی خوای بشه رو نگو،
چیزی که خوش نیست رو نگو،
چیزی که می شه بدبختی کسی رو نگو،
حرف های...
عنوان:کرونا
کرونا که برود ، می نشینیم کنار هم دست در دست هم رو در رو حرف می زنیم.
شعار در خانه بمانیم را به شعار کنار هم می مانیم تغییر می هیم و در شعورمان به انجام می رسانیم.
کرونا که برود تمام دلتنگی ها ی این مدت را...
نه موهایش بلوند بود
نه موج دار و پریشان
نه چشم هایش سبز و آبی
نه آنقدر اندامش روی فرم بود
نه ورزشکار
و نه آنقدر زیبا...
نه چشم هایش سگ داشت
نه گیسویش عطر خاصی
نه شاعر بود نه نویسنده
و نه با شین گفتنش دست و دل آدم...
میخواهم تمام بهانه ها را جمع کنم و
همه ی آنها را یکجا سرِ تو خالی کنم...!
بعد جوری اسمت را صدا کنم که تا به حال
هیچکس صدایت نکرده باشد...یک جور خاص...
جوری که تمام دغدغه هایت را از یاد ببری و
همه ی حواست، پرتِ آهنگ صدای من...
هیچ زنی را به جهنم نمی برند
زیبایی .. .
عشق ...
زندگی ...
که جایش در جهنم نیست ...
پشت پلک هر زنی بهشتی نامرئی مخفی شده برای مردی نامعلوم...
زنان با یک چشم به هم زدنشان ...
جهنم را به هرج و مرج میکشانند ...
فرشته های عذاب...
میگن وقتی یڪی رو بغل میڪنی، ۲۰ سال بیشتر عمر میڪنه! اصلا مهم نیست ڪه این حرف رو از خودم درآورده باشم و صِحَت علمی نداشته باشه، تو فقط بغلم ڪن! :))
دیالوگ رمان : مهتاب
نویسنده : نگار عارف
صدای آواز خوندَنِت رو ضبط ڪردم و تنظیم ڪردم برای زنگِ ساعتِ ڪوڪ شده موبایلم، اینطوری انگیزه بیشتری برای صبح زود بیدار شدن دارم!=)
نویسنده : نگار عارف
بیا رک باشیم
وقتی کسی دوست داره ،ناراحتت نمیکنه
اینکه عصبی بودم، خستم بودم، دست خودم نبود
همش چرته و پرته
تو دیواری برای خالی شدن نیستی!
آدمای زندگیت باید منبع کاهش استرست باشن نه بیشتر شدنش.
(پدرکه باشی)
شانه هایت ایستادن را به من آموخت
انتطارت برایم صبوری را من یاد داد
دستانت بوی عشق می دهد
نمی توانم تو را وصف کنم
مدام واژگان را جابه جا می کنم
اما برای توصیفت واژه ای را نیافتم
از زمانی که طفلی در گهواره بودم
در تکاپو...
خواستم از او بگویم ؛دیدم دل سپید کاغذ توان شنیدن و درک نام او را ندارد . قلم هم وقتی می خواست بر دل کاغذ نام او را حک کند دست و پایش را گم می کرد.
کلمات هم می ترسیدن تا نکند ذره ای از وجود بی کران او...
شب یلدا اومد و دوباره اون هیاهوی همیشگی، دوباره اون دور هم نشستن ها و دوباره اون، گرمای صمیمی خانواده و دوباره خانه ی گرم پدر بزرگ و مادر بزرگ. و اون کرسی گرم گوشه ی خونه و اون کتاب حافظ که هر سال مثل همین ایام از طاقچه یا...
میدونی کجا از زن بودنم متنفر شدم همونجا ک با زور مردونت میخواستی حرف تو ب کرسی بنشونی ولی من زورم بهت نمی رسید...
شاید برات یک چیز عادی بود ولی من همونجا از اعماق وجودم شکستم...
خسته ام در تکاپوی زندگی گم شده ام هیاهویی برای ادامه ندارم ولی اگ حوصلگی آدم بود شاید اون من بودم حس مترسکی را دارم ک حتی مزرعه بانم ب آن توجه ندارد خودم را گم کرده ام کاش پیدا شوم ...