جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
من یک آدم ساده و آروممکه احساسات و عشق از دست رفته اش را در پسِ عمیق ترین لبخندش پنهان میکند...بهزاد غدیری...
همیشهدر ناگهانی ترین لحظه، عزیزترین دارایی مان از دست می رود!و ما درست همان موقع یادمان می افتد، چقدر "دوستت دارم" هایمان را نگفته ایم، " از اینکه دارَمت شادترینم" را نگفته ایم..همیشه دیر یادمان می افتد برای آنچه که داریم با خوشحالی شکر گوییم .همیشه دیر می شودو ما بعدَش، تمامِ اندوهمان از حرف هایی ست که نزده ایم....
نمی دانم از عشق است که دیوانه شده امیا از دیوانگی ست که عاشق شده ام!!نمی دانم من در غمت شناورمیا غمت در من!نمی دانم از پریشانی سرگردانمیا از سرگردانی پریشان!به گمانم خاصیت عشق است!دچارش که می شویدیگرهیچ چیز نه می دانی، نه میفهمی!تنها همین را می دانم؛این که هر روز در آغوش توأم...می بینمت...می بویمت...می خوانمت...می شنومت...می بوسمتو لمست می کنمبی آنکه باشی!بی آنکه بدانی! به قلم شریفه محسنی \شیدا\...
یادمه دور بودیم یه مدتی از هم راس یه ساعتی میگفت بهم زنگ بزن باهم ماه رو ببینیم اینجوری دوری و فاصله اثرش میره ...بعد رفتنش خیلی وقته اسمونم ابریه .......
یک حسیمثل حس دلتنگی مرا خواهد کشت شاید اگر نیاییمثل یک مرداب کهنهتوی آن فرو میروم و از هر چه بودن استساقط خواهم شد؛دلتنگی ام معلولی بی دلیل استنمی داند چرا هست؟نمی داند چرا سال های سال استچسبیده بیخ این گلوی بی صاحاب و ول کن نیستو این ندانستنشبه من هم سرایت کرده ......
پیرهن آبی چهارخانه ای که برایت خریده بودم سفید شد، دیگر نیا. عطر موهایت از بالشی که جا گذاشته بودی پرید، دیگر نیا. صفحات کتاب عاشقانه ای که برایم می خواندی پوسید، دیگر نیا. ریشه های گلدان حُسن یوسفی که برایم خریده بودی خُشکید، دیگر نیا. ساعتی که هدیه ی اولین سالگرد باهم بودنمان بود از کار افتاد، دیگر نیا. کافه ای که پاتوق همیشگیمان بود تعطیل شد، خواننده ای که آهنگ موردعلاقه مان را خوانده بود سرطان حنجره گرفت، بازیگری که تمام فیلم هایش را نگاه میک...
روح و جانم ! گرچه رفتی و با رفتنت مرا کُشتی ... امّا من هنوز هم امیدوارانه چشم انتظارِ آمدنت هستم زیرا بارها این را شنیده ام که می گویند: قاتل همیشه به محل جُرم، باز می گردد !!! به قلم شریفه محسنی ,شیدا,...
می شکنیم خودمان را، در آغوش می کشیم خودمان را.فراموش می کنین خود را، پیدا می کنیم خود را.فرار می کنیم از خودمان، پناه می آوریم ب خودمان.خودمان دردیم و درمان......
رفتن سخت است، مجبور شدن ب رفتن سخت تر! دل کندن سخت است، بی خداحافظی دل کندن سخت تر! بغض سخت است، با بغض خندیدن سخت تر! چمدان بستن سخت است اما وسیله ای نداشته باشی ک در چمدان بگذاری سخت تر! خیلی سخت تر!رماد...
مانع بلاتکلیفی ام شدی چاره ای جز خاموش بودن ندارم این بار باید فرهاد وار دل بِکَنَم با رفتنت اتفاق خاصی نیفتاد اما قلبم چاره ای جز از کار افتادن نداشت نه ناگهان محو شد نه رفت که برگردد فقط کمی مکث کرد درست همان جا که باید دوستم میداشتی«فاطمه دشتی»...
و من همان کشورِ در سوگ نشسته و خسته بعد از یک جنگ ناجوان مردانه ام¡رَماد...
شاید بشود بدون تو زندگی کرد.شاید بشود خود را به آن راه زد که مثلا مهم نیستی.مثلا شبانه روز در خاطرم نمی آیی.مثلا دیدن طرح لبخند هیچکسیمرا یاد تو نمی اندازد.یا عبور از هر پیاده رویی کهشکل قدم هایت را دارد،مرا از درون فرو نمی ریزد.شاید بشود بی تو به روزهایی که می آیند و می روند روی خوش نشان داد.اما راستش را بخواهی دیگر نمی شود راجع به آینده خیالبافی کرد.نمی شود رویا ساخت.نمی شود به کسی عشق ورزید.نمی شود به کسی اعتماد کرد...
هرگز دوست ندارم فرزند دختری داشته باشمدختر ها همیشه محکوم بوده اندمحکوم به زندانی به نام زندگی !حرف هایشان لبخندشان بغض هایشاناشک هایشان درد دارندمردم حتی در برابر سکوت دختران هم حرف هایی برای گفتن دارندهرگز دوست ندارم فرزندم دختر باشدتا مجبور باشد چشم دلش را ببندکه مبادا عاشق شود و دست یار را بگیردو بجای عشق حسرت را به دل داشته باشددختر ها حق عاشقی ندارندتنها نام زندگی را بر دوششان به یدک میکشندزندگی خودشان نیستدیگر...
بعضی دردها هم هستکه خاص خود آدمهدردهایی که نمیشه به کسی گفتاصلا هر چقدر هم در موردش حرف بزنیبی فایدست و از تلخیش کم نمیشهچون کسی نمیتونه درکش کنهمگه اینکه تجربه کرده باشهدردهایی که مغز استخون آدم و میسوزونه...دردهاییکه شب ها تا صبح بیدار نگهت میدارهو روزهات و کلا داغون میکنه...دردهایی که هربار میاد سراغتتپش های قلبت میشهآزار دهنده ترین صدایی که تا حالا شنیدی....دردهایی که واقعااز درون آدم و میکشهو ذره ذره آبت میک...
دلم گرفته از این روزها دلم تنگ استفصل دلتنگی همیشه زودتر از اونی شروع میشه کهفکرشو میکنی...شاید خودت رو در اوج ببینی ولی دل مثل شیشه ایمیمونه که اگه شکست دیگه شکسته...مثل چینی میمونه که اگه ترک برداشت با هزار بار بند زدنهم باز یه از کار افتادست...مثل گلی میمونه که اگه پر پر شد دیگه مرده...پس بگو با این گل پرپر چطوری از پشت شیشه شکستهدلتنگی چینیه ترک خورده وجودمو بند بزنم؟؟...
کاش برای یکبار دیگه هم شده من و پدر مهربانم در یک قاب عکس باهم میخندیدیم .چقدر زود در قاب عکس هایم فقط یادت کنارم بود پدرم...دخترت مریم.....
سکته بهانست..بگو علت مرگ را چیز دیگری بنویسندبنویسند میخواست درهای قلبش را ببندد تا یار نرودبنویسند علت مرگش ترس هجرت یار بود و بس......
نوشته های این سنگ روی تنم سنگینی میکند.دیگران نمی دانند؛اما دلبرا،تو برو در گوش فلک جار بزن علت مرگم را.بگو که سکته بهانست.بگو که خواستم درهای قلبم را ببندم تا تو نروی.بگو و بار این دروغ را از تابوتم بردار.بگو که رگ هایم را از ترس هجرت تو بستم.....
برای مادرِ علیبرای مادری که پسرش رفته استبرای مادری که دیگر شبیه به هیچ غمی نیست!مادر در کنارِ بستر فرزند غمگین است اما در سوگ از دست دادنش... تن را متلاشی میکند.شبیه به هیچ غمی!انگار نه اینکه از آن بیشتر هم هست!مادر ِ در غمِ از دست دادنِ فرزند، جانِ مادر از دست رفتن است...بگویید شبتر ازشبجنگتر از جنگمرگتر از مرگبگوییدتاریکتر از تاریکی...مادرِ در غمِ از دست دادنِ فرزند رابگوییدآخرین نورِ آخرین شه...
چند سال بعد، روزی که حتی فکرش را نمیکنیم، درخیابانی حوالی همین شهر باهم روبرو میشویم.تو از روبرو می آیی، مثل همیشه باهمان سرو وضع ساده ی همیشگیت... فقط تنها تفاوت موجود این است،که کمی پخته تر شده ای!به یک قدمی ام که میرسی، به من خیره میشوی و آرام زیر لب نامم را برزبان می آوری...قلبم از شدت درد فشرده میشود...بوی عطرت آنقدر برایم آشناست که گویی سالیان سال است که می شناسمش.سعی میکنم تا درلحظه ای تمام چهره ات را به ذهن بسپارم...می دانم به...
به گمانم جایی میان شعرهایم مرده ام .همان جا که زور وزن هایش به دلتنگی هایم نرسید.همان جا که بنیان قافیه اش ویرانی های ذهن آشفته ام را از نو نساخت.همان جا که آرایه هایش الفبای روح بیقرارم را از بر نکرد.همان جا که با واژه هایش به پابوس جفا رفت و بی سبب به عقلم تاخت.و حال در من دیوانه ای نفس می کشد که سعی در کتمان خویش دارد و این است تلمیح تلخ روزگار من.زهرا غفران پاکدل...
در این روزها گریزانم از منی کهبه تاراج می برد هستی خویش راباید کفش هایم را در بیاورمو پاورچین پاورچیناز خودم دور شومآنقدر دور که دیگرنباشم ،نبینم ،نشنومزهرا غفران پاکدل...
جانا دیشب که به خانه آمدم قلبم بیش تر از قبل شکست نپرس چرا که ترس از این است آهم دامنش را بگیرد......
غمگینم همانند خورشیدی که در پایان روز از ناامیدی ندیدن عشق دیرینه اش آسمان را به خون می کشد :)یلدا حقوردی...
هر از گاهی زخم دلم را باز می کنم و دوباره درمانش می کنم مرحمی می گذارم روی آن تا دوباره زخم جوش بخورد و بسته شود. هرازگاهی این کار را انجام می دهم برای یادآوری خودم که چگونه باعث شدم این زخم بوجود بیاید. هرازگاهی فکر می کنم این زخم ها جای شان می ماند و خوب هم نمی شوند که هیچ، بلکه کهنه تر هم می شوند. براستی آیا دوباره زخم جدیدی جای آن ها را می گیرد !؟هرازگاهی بادیدن زخم هایم به یاد آدم های زندگی ام می افتم که چگونه آمدند، رها کردند و رفت...
چرا مراقبش نبودی چرا تنهاش گذاشتی، چرا گذاشتی بمیره؟+بابا یه عروس هلندی ِدیگه. بچه بوده زود می میره. پس چرا این همه وقت که پیش من بوده نمرده ها؟!+چه می دونم توأم انقد حساس شدی. منکه ورنداشتمش بکشمش که، یه روز از بیرون اومدم دیدم مرده. چون مراقبش نبودی. ببین قفسشو دَرِش بسته اس، باز نباشه نیاد بیرون دِق می کنه. چقدر کثیفه. گشنش بوده لابد، جاشم که کثافت برداشته، واااای ظرف آبشم که خالیه! پس تو اینجا چی کاره بودی !؟+(تنها سکوت می کنه) ...
وقتی میگم هیچی برام مهم نیست؛یعنی واقعا مهم نیست!نه بودنتنه نبودت!نه زندگیم و نه مرگمهیچ کدوم برام مهم نیستتا وقتی آدم تو بلاتکلیفیه، تا وقتی توی ذهنش هزارتا دغدغه داره بهتره که زندگیش متوقف بشه...!بهتره که دیگه نبضی نداشته باشه،بهتره راه دوست داشتن رو فراموش کنه و بهتره که بمیره!وقتی احساس یه آدم مُرددیگه هیچکس؛هیچکس نمی تونه ضمانت کنه،حالش یه بار دیگه خوب بشه...!نمی تونه ضمانت کنه یه بار دیگه از ته دلش بخنده و از ته قل...
شفایی در کار نیست...۰۸شهریور بعد می بینی انگار صدایش را فراموش کرده ای، آن لحن خاصش را. آن مدلی که حروف اسمت را ادا می کرد. آن خنده ها، آن حرفهای بریده وسط خنده ها و آن درخشش شادمانی در دلت وقتی به سختی لابلای ریسه رفتن از دیوانه بازی های تو، می گفت نخندان لعنتی، بگذار حرفم را بزنم. می بینی صدایش را یادت رفته، و دردت نمی آید اما می ترسی از این که دردت نمی آید. نکند دکتر راست گفته باشد و این از یاد بردن جزئیات، سرآغاز شفای دلت باشد؟ ...
وقتی برف پاک کن رو میبینم گریه ام میگیرهماشینم ی دستی داره که اشکاشو پاک کنهگونه هاشو تمیز کنهاما من چی؟؟؟؟؟ی بار هم نشد کسی اشکای منو پاک کنهگونه های منو تمیز کنه...
امشب شب تولدم را در اتاق شیشه ای ،،،،در دنیای مجازی جشن می گیرم ،،،،ولی کسی را دعوت نمی کنم ،،،،امسال کسی به تولدم دعوت نیست ،،،،چون تولدم بوی غم میدهد ،،، روزها در پی هم می گذرند ولی من نمی توانم از کسی که بهترین لحظات عمرم را تباه کرد بگذرم ،،،سالهاست که مجبورم به همه دروغ بگویم و خودم را خوشحال نشان بدهم ،،،، اما من خوشحال نیستم ،،،غمی عظیم تمام وجودم را مثل خوره از درون می خورد و نابودم می کند ،،،،،شنیده اید که می گویند : آن کس که...
خودمان هم خوب~` می دانیم که~`\قسمت نبود\ ~`گفتن ها ،~`فقط برای تسکینِ~` دردی است که~`شب ها مثلِ ~`خوره به جانمان می افتد...~`اصل ماجرا یک کلمه بود؛~`\نخواستیم\~`💛✨🎐...
دلم را به تو دادم؛به تویی که اهل ماندن نبودی.از همان اول، رفتنی بودی و من این را خوب می دانستم؛ ولی به روی خود نمی آوردم.حال تو رفته ای و دلم را نیز با خود برده ای و من همچنان در انتظارم.البته نه در انتظار بازگشت تو، بلکه در انتظار رهگذرانی هستم که بیایند و مرا احمق نامی در ذهن خود ثبت کنند؛ زیرا آنها هم می دانند که کسی که دلش با خودش نیست، دیگر کس نیست.باد با مستی، میان کوچه های خالی و خلوت تلو تلو می خورد. مه بالای...
شنیدم پروانه شده ای. شاید برای تسکین دل مادرت. گفتند تو را دیده اند که نشسته بودی روی مبل مورد علاقه ات، بالهایت را آهسته باز و بسته می کردی. اولین بار مادرشوهرت تو را دیده، به مادرت گفته، مادرت فکر کرده مادرشوهرت برای آرام کردن دل خودش این داستان را ساخته، شب در صندوق چوبی ات را که باز کرده، تو از آن داخل پریدی بیرون. من این داستان را باور کرده ام. من باور دارم مرده ها با هم فرق دارند. یکی می نشیند کنار قبرش و خرما خوردن دیگران را تماشا می کند. ...
دیگر امیدی به دیدن ات نیستشهر را قرنطینه کرده اند آفتاب نورش را مضایقه کردهو سردی خراشنده ایپوستِ دل را می کاود!بیماری بسیار مهلک استآناننمی یارند چسباندن تصویر مرده گان بر دیوار شهرکه مخمصه ی دوران سخت در پیش استاز این سوی دنیا تا آن طرفرقت ملال و مرگگریبان چاک کرده استچه تو پوست ات سفید و چه زردبرای همههمه چیز سیاه است و سیاه!!دیگرامیدی به دیدارمان نیست..برای ما که نه غاری داریمتا بخزیم در آنونه خواب...
دنیا!!!بازی هایت را سرم درآوردیگرفتنی هاروگرفتنیدادنی هاروندادیحسرت هاراکاشتیزخم هایت را زدیدیگربس است چون دیگرچیزی نمانده بگذاربخوابممحتاج یک خواب بی بیداریم......