صدایت میکنم با عشق جوابم میدهی با جان همین جان گفتنت عشقم هوایی میکند دل را
حالا که دلبری را بلد شدید هنر دل نگه داشتن را زود تر یاد بگیرید
به خوابم بیا دل که نمی داند رفته ای!
چه فرق میکند خوابم ببرد یا نبرد دل است و هنوز آب در هاون می کوبد!
ای دل می بینی که او دردم را نمی بیند... خاک او میشوئم و گردم را نمی بیند...
گفتی ز سرت فکر مرا بیرون کن! جانا / سرم از فکر تو خالیست دلم را چه کنم...؟
هر چه بجز خیال او / قصد حریم دل کند در نگشایمش به رو / از در دل برانمش...
عاشقت بودم ولی ناجور سوزاندی مرا نقره داغش میکنم دل را اگر یادت کند
دل کندن اگر آسان بود فرهاد کوه نمی کند/ دل میکند...
برای داشتنت دلی را به دریا زدم که از آب میترسید...
من چه می دانستم دل هر کس دل نیست
رفتیم و داغ دل ما به دل روزگار ؟ هه! رفتیم و داغ دل ما به هیچ کس نماند
گر چه شب تاریک است دل قوی دار / سحر نزدیک است
هرگز دل از محبت او بر نداشتم
تو فقط آمده بودی که دل از من ببری ؟
باید از سمت خدا معجزه نازل بشودتا دلم باز دلم باز دلم دل بشود
می خوام یه قلک بسازم از دلم که وقتی که صبح شد که رد شد تمام بد دلی ها تمام دلخوری ها تمام لحظه هایی که سر شد به ترس و به وحشت از اینکه یار نباشه رفیق و پا نباشه به عهدش وفا نباشه همه تلخیا رو بقچه کنم...
مات شدم از رفتنت .هیچ میز شطرنجی هم در میان نبود. این وسط یک دل بود که دیگر نیست
دل من از تو چه پنهان که تو بسیار خری
زخمی که بر دل آید مرهم نباشد او را
دل را قرار نیست مگر در کنار تو...
دست و پایی می توان زد، بند اگر بر دست و پاست وای بر حالِ گرفتاری که بندش بر دل است
عاشق آن نیست که هر دم طلب یار کند عاشق آن است که دل را حرم یار کند
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم…!