بچه که بودم پاییز با روپوش سرمه ای از راه می رسید. بزرگتر که شدم پسر همسایه بود سربازی که اسمم را توی کلاهش نوشته بود مادرش می گفت: گروهبان جریمه اش کرده که هفت شب کشیک بدهد آن وقتها دوستت دارم را نمی گفتند کشیک می دادند...
شبان, آهسته می گریم که شاید کم شود دردم تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید...
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت ، حال من بد بود. اما ! هیچ کس باور نداشت خوب می دانم ؛ که تنهایی مرا دق می دهد ! عشق هم در چنته اش چیزی از این بهتر نداشت
چه کرده ایی تو با دلم.......! که نازِ تو ... نیازِ ماست!!
از پای فتادیم چو آمد غم هجران در درد بمردیم چو از دست، دوا رفت...
راهِ مرا اشاره شو من به کجا رسیده ام؟ هرچه دویده ام تو را خسته شدم ، ندیده ام
آنچه در زندگی اولویت است، این است که شما آن چیزی شوید که واقعا هستید.
بی تو من شبانه با که با که گفتگو کنم ؟ ای حریفِ صحبتِ شبانههایِ من! بمان️
در آن زمان که میان من و تو آشوب است فقط مرا بغلم کن همین خودش کافیست...
همیشه دست میگذاریم روى آدمهایى که از فرسخ ها معلوم است که آدمِ نمانده اند همیشه دست میگذاریم روى آدمهایى که ما را نه براى خودمان بلکه براى اوقاتِ خوششان میخواهند.... ما نسلِ انتخاب هاى اشتباهیم
من آن شمعم که با سوز دل خویش فروزان می کنم ویرانه ای را اگر خواهم که خاموشی گزینم پریشان می کنم کاشانه ای را
یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را من سردم و سردم ، توشرر باشو بسوزان من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را
گره زدی به غمت هر چهار فصل مرا بیا که در شود این روزگار دلتنگی ...
کی زِ سرم برون شود، یک نفس آرزوی تو..!
آتش و آدم ترکیبی نامتجانس است من از میان این آتش گر گرفته در رویاها و عشق ها غیر ممکن است سالم برگردم بازگشت من اندوه بار خواهد بود کاش مثل نان بودم چه زیبا بر می گردد از سفر آتش!
با حیا بودم ولی با دیدنش فهمیده ام آب گاهی مومنین را هم شناگر می کند
هر کجا میروم ظلم می بینم و همه می گویند خدا جای حق نشسته می شود از جا بلند شوی تا سر جایش بنشیند
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟
او نگاه می کرد مَن هم نگاه او دور می شد مَن ویران .. ! باور کنید آدم ها با چشم هایشان می میرند می کشند .. می روند ..
تو در من زندهاى من در تو ما هرگز نمی میریم ...
خواهم ز خدای خویش، کنجی که در آن من باشم و آن کسی که من میخواهم
هر چه زیبایی و خوبی که دلم تشنه اوست مثل گل ، صحبت دوست مثل پرواز کبوتر می و موسیقی و مهتاب و کتاب کوه ، دریا ، جنگل ، یاس ، سحر این همه یک سو ، یک سوی دگر چهره همچو گل تازه تو دوست دارم همه عالم...
می روم شاید فراموشت کنم با فراموشی هم آغوشت کنم می روم از رفتن من شاد باش از عذاب دیدنم آزادباش