پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در خاموشی نشسته امخسته امسرگردانمدر هم شکسته اممن دل بسته ام...
خسته شکسته و دلبستهمن هستم من هستم من هستماز این فریاد تا آن فریاد سکوتی نشستهلب بسته در دره های سکوت سرگردانممن می دانم من می دانم من می دانمدر خاموشی نشسته امخسته امدر هم شکسته اممن دل بسته ام...
من درین بستر بی خوابی راز نقش رویایی رخسار تو می جویم باز...
مرا در آغوش می فشاریو من احساس می کنم که رها می شومو عشق مرگ رهایی بخش مرااز تمام تلخی ها می آکند...
دلهای ما که بهم نزدیک باشد،دیگر چه فرقی می کند که کجای این جهان باشیم;دور باش اما نزدیک...من از نزدیک بودنهای دور می ترسم......
چشمانت راز آتش استو آغوشت اندک جایی برای زیستنو اندک جایی برای مردن...
با همه چشم تو را می جویمبا همه شوق تو را می خوانمزیر لب باز تو را می خوانمآهسته به ناممن درین بستر بی خوابی راز نقش رویایی رخسار تو می جویم باز...
تو کیستی که در خیالم من اینگونه به اعتماد نام خود را با تو می گویمبه کنارت می نشینمو بر زانوی تو اینچنین آرام به خواب می روم...
تو را دوست دارمخاموش منشینآه هر چه باشد پیش آنکه در اشک غرق شومچیزی بگوی...
با منی با خود نیستمو بی تو خود را در نمی یابممرا با خودت آشنا کن بیگانه ی منمرا با خودت یکی کن...
به جستجوی تو به درگاه کوه ها می گریمبه جستجوی تو در معبر بادها می گریمبه انتظار تصویر تواین دفتر خالیتا چند تا چندورق خواهد خورد...
بالاخره خواهد آمد آن شبهایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانمسرت را روی سینه ام بگذارمو به تو بگویم که در کنارت چقدر خوشبخت هستم...
برای زیستن دو قلب لازم استقلبی که دوست بدارد، قلبی که دوست اش بدارندقلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیردقلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید...
دستت را به من بدهقلبت را به من بدهنامت را به من بگوحرفت را به من بگومرا فریاد کنصدای من با صدای تو آشناستمن ریشه های تو را دریافته ام...
من چنان آینه واردر نظرگاه تو ایستاده امکه چو رفتى زِ بَرمچیزى از ماحصل عشق تو برجاى نمانددر خیال و نظرمغیر حزنى در دلغیر نامى به زبان...
تو کجایی ؟در گستره ی بی مرز این جهانتو کجایی ؟من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام کنار تومن ایستاده ام برای توتو کجایی ؟...