اشک هایم گلوله های کوچکی هستند که به قلبم شلیک کرده ای
تو رفتی و مانده است حالا کنارم فقط گلی سرخ، یک جایِ خالی، دو فنجانِ چای
سیگار و قهوه و غزل و چشم های تو آهسته می رسم به خودم پابه پای تو از اقتصاد و سود و زیان حرف می زنی می لرزم از تب نوسان صدای تو من چشم و گوش بسته ام و می پرستمت انکار می کنم همه، حتی خدای تو صدها...
«روی قبرم بنویسید» کبوتر شد و رفت زیر باران غزلی خواند، دلش تَر شد و رفت چه تفاوت که چه خورده است؟ غم دل یا سم آنقَدَر غرق جنون بود که پرپر شد و رفت روز میلاد: همان روز که عاشق شده بود مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد...
سیگار می کشد که تو را دود و دودتر شاید که از دلش بروی زود و زودتر هی فکر می کند به تو و گریه می کند زیر دو چشمش از غم تو هی کبودتر هر لحظه فکر می کند آیا به جای او... هر لحظه از دقیقه ی قبلش...
چای هم طعم_تو را دارد آن قدر که از گلویم پایین نمی رود همان جا می ماند بغض می شود و قطره قطره از نگاهم می چکد
خوشا به حال زنی که دو چشم روشن داشت نقاب و صورتکی دلرباتر از من داشت خوشا به حال زنی که همیشه می خندید و یک لباس پر از زرق و برق بر تن داشت همان کسی که به جای سکوت و شعر و غزل همیشه حرف قشنگی برای گفتن...
مرا یک شب سرد پاییز از احساس کوچی غریبانه لبریز ببر تا بهار دل انگیز نمی خواهم اینجا بمانم
من عاشقانه ترین حرف های پاییزم که از درخت دلت مثل برگ می ریزم به گام های تو بسته است مرگ و زندگی ام به زیر پای تو یک برگ خشک ناچیزم اگر که گریه امان داده بود ، می دیدی که از طراوت سرشار عشق لبریزم به جای آن...
فنجان واژگون شده ی قهوه ی مرا بر روی میز باز تکان داد با ادا یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام، آرام و سرد گفت: «که در طالع شما...» قلبم تپید... باز عرق روی صورتم... گفتم: «بگو مسافر من می رسد؟و یا...» با چشم های خیره به فنجان...
خوبِ من! خوبِ اتفاقیِ من! فصلِ آرامِ روحِ یاغیِ من! با افق های روشنِ خوشبخت تو شدی نقطه ی تلاقیِ من از تبِ شانه هات باخبر است شهرِ موهای پرکلاغیِ من دوست دارد تو کوچه اش باشی چشمِ بی تابِ چلچراغی ِ من روح سیمرغ می دمی در من گنبدِ...
مرا نه آسمان برمی تابد نه زمین نه باد نه باران نه ماه نه خورشید نه کوه نه دریا، تویی که به ماه و خورشید و فلک فرمان می دهی عاشقانه دورم بگردند