تنها یک آغوش می خواهم از تمام این هستی هستی؟
در دلم حسرت دیدار تو را کاشته ام
پرنده ی بیقرار دلم هوای پرواز دارد وقتی که آشیان تویی
کنار دریا عاشق باشی عاشق تر می شوی و اگر دیوانه دیوانه تر
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم تو بدان این را تنها تو بدان
عشق همین است همین که یک ذره از تو می شود تمام من
باز دیروز به من وعده ی فردا دادی آه پیمان شکن از وعده ی فردا چه خبر ؟! ________
لیلای من باش و مرا مجنون خود کن مجنون لیلا بودنم را دوست دارم
ای تو چشمانت سبز من به چشمان خیال انگیزت معتادم و در این راه تباه عاقبت هستی خود را دادم
حذر از عشق ؟ ندانم سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم ! نتوانم_!
از دل رودم یاد تو بیرون نه و هرگز لیلی رود از خاطر مجنون نه و هرگز
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
در فراقت حالم از هر مشکلی مشکل تر است
جنگ نابرابر یعنی من بی دفاع در مقابل لشکر بیرحم دو چشم تو
پریدی و نمی پرد از سر من هوای تو
حاشا که مرا جز تو در دیده کسی باشد
می کشد آخر مرا حس بلا تکلیفی ام هی به دستت پس،به پا پیشم مکش،کشتی مرا
تو نگاهم بکنی من بی هوا میبوسمت ماهی لبهای من میلش به دریا دیدنی ست
ز دل فریاد کردم خدایا این صدا را می شناسی من او را دوست دارم،دوست دارم
گفتم ای دوست تو هم گاه به یادم بودی ؟ گفت من نام تو را نیز نمی دانستم
گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد بوسه بده به پیش او جان مرا که همچنین
میان خواب و بیداری شبی دیدم خیال تو از آن شب واله و حیران نه در خوابم نه بیدارم
خواهم که تو را تنگ در آغوش بگیرم از هرم تنت مست شوم مست بمیرم
بوسه ای از سر مستی به لب یار زدم آتشی بر دل دیوانه و بیمار زدم