هر صبح با باز شدن پلک هایم در من طلوع می کنی و آن طرف شعرهایم غروب
امروز خورشید شادمانه ترین طلوعش را خواهد کرد و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت قلبها به مناسبت آمدنت خوشامد خواهند گفت فرشته آسمانی سالروز زمینی شدنت مبارک …
سلام می کنم به طلوعی که تو را برایم نوید داده است..
خورشید هر روز طلوع می کند اما تو هر روز عاشقترم میکنی صبح بخیر هایت زیباتر از هر روز برایم تازگی دارد...
وقتی طلوعم تو باشی روزهایم با صبح بخیر تو شروع میشود
در باقی عمرم ، دو روز وجود دارد که هرگز دوباره مرا آزار نخواهد داد : اولینِ آن دیروز است ؛ با تمام اشتباهات، اشکها ، خطاها و شکستها ... دیروز در ورای کنترل من است و برای همیشه گذشته است ! روزِ دیگر فردا است ؛ با دامها و...
من از تمامِ صبحهایم فقط همانی را به یاد دارم که تو در آغوشِ من لبخند میزدی و گرنه باقی طلوعها همگی شباند بی تو ...
آفتابی طلوع میکند و با طلوع آن جهان رنگ تازه ای به خود میگیرد تو متولد می شوی در چند قدمی عید . . . پس شاد باش که نوید بخش بهاری ! تولدت مبارک اسفند ماهی جان
غروب جمعه که میشود دلم بهانه ات را میگیرد و تنهاییم طلوع میکند
پنجره را باز میکنم ، طلوع را میبینم و غروب را فراموش میکنم . . . از اینکه در قلبم هستی و عشق منی افتخار میکنم . . . روزت مبارک خاتون قلبم
طلوع تویی صبح تویی آفتاب کن در وجودم ؛ صبحگاهم بهشتی است با صبح بخیرهایت ...
صبح ها طلوع می کند خورشید دلم چشمان آسمان باز می شود عطر می ترواد از نیلوفر ها و چه عاشقانه صبح بخیر های تو در نسیم می رقصند...
فرقی ندارد چه ساعت از شبانه روز باشد صدایت را که می شنوم خورشید در دلم طلوع می کند من هیچ ام و تُ در تمامِ هیچِ من همه ای
مرا به صبحی بخوان که در آن طلوع می کنی ️️️
دختر کوچولوی من چقدر حضور تو فکر و خیالهای شیرین و امید و آرزوهای رنگی به خانه ما آورده ممنونم که به دنیا آمدی.. ممنونم که طلوع کردی.. تو که هم ماه هستی و هم خورشید زندگی من..
ذرات زندگی در نگاه صبح هایم به رقص در می آیند وقتی روزهایم با دوست داشتنت طلوع کند .
خورشید هر صبح یادآور این نکته است که میشود از اعماق تاریکی ، دوباره طلوع کرد ..
خدا کند یک اتفاق خوب بیافتد وسط زندگی مان آری همین جا وسط بی حوصلگی های روزانه مان، نگرانی های شبانه وسط زخم های دلمان آنجا که زندگی را هیچ وقت زندگی نکردیم یک اتفاق خوب بیافتد انقدر خوب که خاطرات سالها جنگیدن و خواستن و نرسیدن از یادمان برود...
صبح که شعرم بیدار میشود میبینم بسترم سرشار از گُلِ عشق توست و عشق تو آفتاب است آنگاه که درونم طلوع میکنی و میبینمت
طلوع تویی صبح تویی آفتاب ڪن در وجودم صبحگاهم بهشتی است با صبحبخیرهایت... ️️️
التماست نمی کنم هرگز گمان نکن که این واژه را در وادی آوازهای من خواهی شنید تنها می نویسم بیا بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر نگاه کن ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود ساعتی پیش این انتظار...
خیال نکن اگر برای کسی تمام شدی امیدی هست؟! خورشید از آنجا که غروب می کند طلوع نمی کند...!
چشم باز کن به عشق تو روز دیگری را آغاز کرده ام بتاب بر من طلوع کن تا رویاهای نیمه شبم در آغوشِ گرم تو تعبیر شوند...
فرقی ندارد چه ساعت از شبانه روز باشد صدایت را که می شنوم خورشید در دلم طلوع می کند