متن غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غمگین
سلام ما را به روزهای خوب برسانید
و بگویید:
ما کمی دیر می آییم
در پیله تنهایی خود
میان کابوس تاریک شب ها و
آرزوهای محال این سالها
کمی نشسته ایم و
نای آمدن نیست
چه روزهایی ست
گاهی آدم دلش میخواهد
خودش را بردارد بریزد دور
میان این زندگی و زنده ماندن ها
ساعاتی تعطیل باشد
کمی بمیرد
اصلا نباشد که نباشد...
روزی خاطره ای میشوم
دور و پنهان
در گوشه ای از ذهن ها
که فقط با یادآوری اش
میتوان لبخند زد
ولی نه میتوان داشت،نه خواست،نه بوسید
آری همان روزی که دیر است
زمانی که به خودم برگشتم
چیزی از من نمانده بود
جز خرابه ای
با چند دست آرزوی تنگ
یک تن خسته
و اندکی نگاه
که هیچکدام اندازه تنم نمیشد
من خزانم حالم اصلأ خوش نیست...
شهر ویران شده ام
کز دل اندوه سر آورده برون
بدنی نیست سری نیست تنی،برگی و حالم خوش نیست
به نسیمی نفسم بند شده ست و به خوابت.. قفسم تنگ
به اندوه پری.. کز تن خود میریزم
و به اشکی..که درون هرسم نیست
من...
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﺍﻡ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ !
ﺍﯾﻦ ﮐﺒﻮﺩﮮ ﻬﺎ ، ﺑﺮ ﺗﻨﻢ
ﺭﺩ ِ ﭘﺎﮮ ِ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﮯ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ .
ﻣﻦ ﻬﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺟﺮﺍﺕ
ﯾﻘﻪ ﮮ ِ ﻟﺒﺎﺱ ﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﮯ ﮔﺬﺍﺭﻡ !
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺪﺍﻧﺪ
ﻃﻌﻢ ِ ﻬﺮﺯﻩ ﮔﮯ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ; ﻣﻦ ﭼﺸﯿﺪﻩ ﺍﻣ
پنج شنبه شد
و مقبره تنگ دلم تنگ تر شد...!!!
غم هایت هرگز آنقدر بزرگ نخواهد بود؛
که در آغوش من جا نشوی..! :)
- کتایون آتاکیشی زاده
مهر و محبتی که نثارت کردم؛
و لایقشان نبودی را،
پای صدقه می گذارم.
تو محتاج محبت بودی؛
به تو می بخشم، بلکه بلای دلشکستگی های آتی، از سرم بگذرد.
- کتایون آتاکیشی زاده
چترت را
کنار خوابهای من
جا بگذار
بی شک
شبهای بارانی زیادی
در پیش رو دارم .
خاطره محقق
مانده ام میان ابرهای تیره راه خانه را فراموش کرده ام سیاهی همه جا را گرفته چشمانم دیگه سوی دیدن نداره اشک چشمانم را پر کرده خدایا تو ک میدانستی دنیایی ک میسازی پراز درده چرا اخه ؟؟خدا تو ظالم ترینی
به سراغ من اگر می آیی،
دستمالی بیاور
که در شهر چشمانم
احتمال باران بسیار است!
ارس آرامی
خسته بودم خیلی خسته...
دوست داشتم در کوچه ها قدم بزنم، زیر درخت های زرد شده. دوست داشتم حرف بزنم حتی با خودم؛ اما من مرده بودم!
مدت هاست که زیر انبوهی از غم و درد دفن شده بودم! و مدت هاست که به دنبال جنازه ام میگردم.
هرچه میگردم...
یک امروز را ناخوش احوالم؛
همین یک روز را برایم کسی باش،
که تمام عمر برایت بودم..!
- کتایون آتاکیشی زاده
ساعت پنج صبح است
و راه هنوز بر من مانده
اتوبان پر از ماشین هایست
ڪه در حال سبقت ساڪن شده اند
برف می بارد
و خیابان سنگین
سنگین از حجم ماشین هایی ڪه هوا را
لمس ڪرده اند.
ساعت به وقت دیروز
خواب در تختخواب را یادآوری می ڪند...
فکر کردن به تو
و بارش باران های بی امان...
رفتی
وُ
آمدن بودن هایی شد
که مردن را بی آغوشت
فقط تکرار می کنند...
چقدر از اون صبح هایی بی زارم
که چشمات رو باز می کنی؛ چیزی یادت نمیاد
و بعد چند نفس، اتفاق ناگوار دیشب برات مرور می شه
و دوست داری تا ابد زیر پتو خودت رو قایم کنی!
- کتایون آتاکیشی زاده
اگر این زندگی ست
شاید یک روز رهایش کردم
و
با مرگ هم پیاله شدم
که به هر لحظه بودنش ایمان دارم
و
زنده ام!