امروز منم که راهی کوی توام امید وصال می کشد سوی توام تا دست رسد شبی به گیسوی توام می ایم و آشفته تر از موی توام
هزار دشمنم ار می کنند قصد هلاک گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک مرا امید وصال تو زنده می دارد و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
ای که نزدیک تر از جانی و پنهان ز نگه هجر تو خوش ترم آید ز وصال دگران
هرچند امیدی به وصال تو ندارم ........ یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم.......
هرچند امیدی به وصال تو ندارم یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم.
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست چشم و دل ، هر دو به رخسار تو آشفته و مست
گفتی که به وصلم برسی زود مخور غم آری برسم گر ز غمت زنده بمانم
تو مرا یاد کنی یا نکنی باورت گر بشود ، گر نشود حرفی نیست اما نفسم میگیرد.. در هوایی که نفس های تو نیست...️
برایت می نویسم دوستت دارم می دانم که نمی دانی ! ولی مى دانم که مى خوانى! آرزویم این است: نخوانده بدانى️
ﺩﯾﺪﺍﺭِ ﺗﻮ ﻧﯿﮏ ﻭ ﻫٖﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐِ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﯾﻮﺳﻒِ ﻣﺼﺮﯼ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺷﻬﺮ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست...؟!
دستت را به من بده دست های تو با من آشناست ای دیر یافته ! با تو سخن می گویم ... زیرا که صدای من با صدای تو آشناست ...
دلم از نام خزان میلرزد زانکه من زادهی تابستانم! شعر من آتش ِ پنهان ِمن است روز و شب شعله کشد در جانم. میرسد سردی ِ پاییز ِ حیات، تاب ِ این سیل ِ بلاخیزم نیست غنچهام غنچهی نشکفته به کام، طاقت سیلی پاییزم نیست!
دچار باید بود و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف حرام خواهد شد و عشق سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست و عشق صدای فاصله هاست صدای فاصله هایی که غرق ابهامند.
رواق منظر چشم من آشیانہی توست کَرم نما و فرودآ کہ خانہ، خانہی توست بہ لطفِ خال و خط از عارفان ربودی دل لطیفہهای عجب زیر دام و دانہی توست
گفت: مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو؟ مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو...
کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش الا ای دولتی طالع کہ قدر وقت میدانی گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش
بیا ببینمت مظلومانه ترین جمله دستورى در زبان فارسیه با اینکه جمله دستوریه اما گوینده هزار بار ویرانتر و تنهاتر از اونه که بخواد دستور بده..
سهمِ من از تو صدایی است که نه میشود بوسید نه در آغوش گرفت!
شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت...
تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی...
از تو هم دل ڪندم و دیگر نپرسیدم ز خویش چاره ی معشوق اگر عاشق از او دل ڪند چیست؟!
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟ ابری که دربیابان بر تشنه ای ببارد......
این شهر مرا با تو نمى خواست عزیز...