رسد روزی که قدر من بداند حالیا رفتم
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
مرا دردی است دور از تو، که نزد توست درمانش
صبرم از پای درآمد، تو مرا دست بگیر
من از همواری این خلق ناهموار میترسم
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
یاری که باری از دل ما کم کند کجاست؟
امروز زمانه نوبت ماست
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند
بر دو جهان نمی دهم، یک سر تار موی تو
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی
از تو تصویری ست در من جاودانه جاودانه
ای ناز تو تا نیمه ی پاییز رسیده!
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد
او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال
تو تمامی با توام تنها خوش است
کجایی؟ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد من رفتم
من از اقبال خود نالم که دستی بی نمک دارم
خدای دور بود از بر خدادوران
حدیث چشم مگو با جماعت کوران
غرضم وصل تو باشد چه تو آیی چه من آیم
ای من غلام آن که دلش با زبان یکی ست
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است