آنک به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش
اسیر قفس در خیال آموختم پرواز را
قایقی که از دریا بر نمی گردد یا اسیر توفان شده است یا غم قایقران!
بغلم میکنی و آزاده ترین اسیر میشوم در بندِ تنت.
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
چه زیبا نگاه میکنی آدم اسیر میشود با این نگاه ها خدا را خوش نمی آید این همه اسارت!
من به بند تو اسیرم تو زمن بی خبری؟ آفرین! معرفت این است که ز من می گذری
گره خورده با تو... همه تار و پودم ... که انگار از اول اسیر تو بودم...
اگر زلفت به هر تاری ، اسیر تازه ای دارد مبارک باشد اما دلبری اندازه ای دارد
اسیرِ چشمانِ تو بودن زیباترین حالِ ممکن است
عادت بیرحمترین سم درون دنیاست ! چون آرومآروم تویِ مغز آدم میره و تا به خودت بجنبی میبینی که با تمام گوشت و پوست اسیرش شدی ...
مینشینی در سکوتِ قاب عکس روی میز مرگِ هر روز اسیرت را تماشا میکنی...
دانی که چرا دار مکافات شدیم؟ ناکرده گنه، چنین مجازات شدیم؟ کُشتیم خرد، دار زدیم دانش را دربند و اسیر صد خرافات شدیم!
خوش آن زمان که نکویان کنند غارت شهر مرا تو گیری و گویی که این اسیر من است
گاهی آرزوی خیلیا هستیم اما اسیر قدرنشناسی یک نفر میشیم..
اسیر گریه ی بی اختیارخویشتنم فغان که درکف من اختیاربایدو نیست
حال من حال اسیریست که هنگام فرار یادش آمد که کسی منتظرش نیست نرفت
گاهی آرزوی خیلی ها هستیم، اما اسیر قدر نشناسیِ یک نفر می شویم
معنای زنده بودن من با تو بودن است نزدیک دور سیر گرسنه رها اسیر دلتنگ شاد...
میجنگی ؟ که اسیر توست.. صلح