سر زیبایی چشمان تو دعوا شده است بین ماه و من و یک عده اساتید هنر
کاش آنجا که تو رفتی، غم عالم می رفت کاش این غربت جمعی، همه باهم می رفت
دشمن اگر می کُشد، به دوست توان گفت با که توان گفت اینکه: دوست مرا کُشت؟
روز مادر،مادری شد داغدار رسم مردی ای نباشد ،روزگار
عشق یعنی در میان غصه های زندگی یک نفر باشد که آرامت کند
از تو تنها، وصف دیدارت نصیب ما شده برف تجریش است و سوزش می رسد پایین شهر
کس را به خلوتِ دلِ من جز تو راه نیست این در به روی غیرِ تو پیوسته بسته باد ...
هرگز نمی شود که تو را دید و بعد از آن جایی نفس کشید به جز در هوای تو
نگو که رفتن پایان ماجراست رفیق خدا بزرگ تر از دردهای ماست رفیق !
نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست
شده که سنگ صبور همه باشی اما نتوانی به کسی درد دلت را گویی؟
پاییز هم گذشت و دلت عاشقم نشد چشم انتظار سوز زمستان و بهمن ام
در وصیت گفته ام هر عضو من اهدا کنید جز دلم، تا نقش رویت را نگیرد دیگری!
و در آن تارترین لحظه شب راه نورانی امید،عیان خواهد شد
بُوَد که بار دگر بشنوم صدای تو را؟ ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را؟
گفتی بگو که با که خوشی در نبود من گفتم کسی به جز تو ندارم حسود من
دارد لب من تشنگی بوسه ی بسیار چون مزرعه ی خشک، که دارد غم باران
شد زمستان، عروس جهان، به صد امید بار دیگر به تن کند لباس سپید
عشق یعنی که به یوسف بخورد شلاقی درد تا مغز سر و جانِ زلیخا برود
بی تماشایِ تو با این همه غم ها چه کنم؟ تو نباشی گلِ من با شبِ یلدا چه کنم؟
خوشم من با غم عشقت طبیب آمد جوابش کن
در شب چشم تو میخوانم که غم ها رفتنی است قصه جانسوز غم هارا چرا باور کنیم؟
فرقی نمی کند چه برایم نوشته دوست دشنام داده است، ولی "دستخط" اوست