بی نشان ماندم اسیر جذبه ی سرد زمین؛ دستهای مهربانت کو؟...
پاییز غمگین شد روزها کوتاهی کردند
پنجشنبه ها بوی دلتنگی دارد غم دوری مسافران بهشتی...
تو غمگین ترین زنِ جهان بودی ! این را از لبخندهای بی شمارت فهمیدم ....
و پنج شنبه می آید که یادمان بیاورد کسی بود که فکرش را نمیکردیم یک روز نباشد
خوشا نابینایی! او که نیست
دیگر امیدی به آمدنت ندارم ... مثل پرنده ای که سال هاست جفت اش مرده باشد...
مسافر کناری ام که پیاده شد پنجره ای گیرم آمد باقی مسیر را گریستم...
جمعه دخترکی غمگین است... که موهایش را باد نوازش میکند، نه معشوقش...
مرا از دور تماشا کن، من از نزدیک غمگینم
دیدم که سیه پوش تو شد هفت آسمان من هم دیدم دلی دارم همان را بر تنم کردم...
پنج شنبه ات بخیر ای آرزوی نداشته ی تمام هفته ی من...!
و مُرد، هرچه که، بویِ دلخوشی میداد .....
چقدر غمگینی تو درست مثل زنی که درد، آبستن است و اشک فارغ می شود
صبر کن شانه ات را نبر، هنوز حرف های زیادی را گریه نکرده ام
من همین یک نفرم، در دلم امّا انگار صدنفر مثلِ من از رفتنِ تو غمگینند..!
بی تو مرداد فقط داغ دل خاطره هاست...
رفتنت تصادفی بود وحشتناک که تمام آرزوهایم، در دم جان باختند...!
دیگر مرا به داشتن تو انتظاری نیست...
تقصیر جمعه نیست که غمگین و خسته ام ایراد جای دیگریست، دلم را شکسته اند....
او دختری زیباست ساده و راستگو و «پرنده» ای غمگین و عاشق در قلبش پنهان است!
روزگاری غم برایم هیچ معنایی نداشت واژه ی غم را چه بی رحمانه معنا کرد و رفت
سرد بود آن شب! و چندیست که شبها سردند . . .
پنجشنبه ات بخیر ای آرزوی نداشته ی تمام هفته ی من...