گاهی میان مردم در ازدحام شهر غیر از تو هرچه هست، فراموش میکنم ...!
روزگاری یک تبسم یک نگاه خوشتر از گرمای صد آغوش بود
مانده ام خیره به راه نه مرا پای گریز نه مارا تاب نگاه..
گفته بودى که چرا محو تماشاى منى آنچنان مات که حتى مژه بر هم نزنى مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست آسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم
وجودم از تمنای تو سرشار است
من به پای خود به دامت آمدم بی تو من کجا روم؟ کجا روم؟
جستجو کن عشق را در گرمیِ آغوشِ من ️
هوا، هوای بهار است و باده، بادهی ناب؛ به خنده، خنده بنوشیم جرعه جرعه شراب!
گاهی میان خلوت جمع یا در انزوای خویش موسیقی نگاه تو را گوش میکنم ... وز شوق این محال که دستم به دست توست من جای راه رفتن پرواز میکنم ...
هیچ و باد است جهان گفتی و باور کردی؟! کاش، یک روز، به اندازه ی هیچ غم بیهوده نمیخوردی! کاش، یک لحظه، به سرمستی باد شاد و آزاد به سر می بردی
در خموشی های من فریادهاست آنکه دریابد چه می گویم کجاست؟
عشق تو به تار و پود جانم بسته است بی روی تو درهای جهانم بسته ست
معنای زنده بودن من با تو بودن است نزدیک دور سیر گرسنه رها اسیر دلتنگ شاد...
درد بی درمان شنیدی؟؟ حال من / یعنی همین!
عشق تو به تار و پود جانم بسته ست بی روی تو درهای جهانم بسته ست
دلم خون شد از این افسرده پاییز/ از این افسرده پاییز غم انگیز/ غروبی سخت محنت بار دارد/ همه درد است و با دل کار دارد