دستهایش بوی نان می داد و می بخشید هرچه داشت پدر
قسم به فقر که حلّالِ رنگِ ایمان است! قسم به "نان" که میانِ حروفِ انسان است!
تیغ بران گر به دستت، داد چرخ روزگار هر چه می خواهی ببر،اما مبر نان کسی
کم و زیاد همین قدر قانعیم ای دوست که نان سفره ی ما نان خودفروشی نیست
من به چشمان تو محتاج تر از نان شبم عشق بر سفره بریزان،غم عاشق نان نیست
من دلهره ی افتادن یک بندباز از بلندای یک لقمه ی نان بر سنگفرش خیابانم ...!
راحت نوشتیم بابا نان داد! بی آنکه بدانیم بابا چه سخت، برای نان همه ی جوانیش را داد.
سفره ام از گرسنگی سبز است نان به نرخ شما نخواهم خورد
چه کسی میگوید که گرانی شده است ؟ تن عریان ارزان ! آبرو قیمت یک تکهی نان ! و چه تخفیف بزرگی خورده است ؛ قیمت هر انسان !
ما بی سلیقه ایم تو حاجات ما بخواه ورنه گدا مطالبه ی آب و نان کند
اگر مستضعفی دیدی ولی از نان امروزت به او چیزی نبخشیدی. به انسان بودنت شک کن
بابا برای نان جان داد حالا فرزند برای نان جان داد
برادری به زبان بود، ما ندانستیم فقط به خاطر نان بود، ما ندانستیم
گندم را دزدیده بودند ، صداى اعتراضها بلند شد ؛ نان بین مردم پخش کردند ، اعتراضها خاموش شد !
من زنی را دیدم نور در هاون میکوفت ظهر در سفرهٔ آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسهٔ داغ محبّت بود ...
مرا برای دزدیدن تکه نانی به زندان بردند و پانزده سال در آنجا هر روز یک قرص نان کامل مجانی خوردم
تکه ای نان کمی نمک گرسنگی برد برکت سفره را