شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
دستهایش بوی نان می داد و می بخشید هرچه داشت پدر...
قسم به فقر که حلّالِ رنگِ ایمان است!قسم به "نان" که میانِ حروفِ انسان است!...
تیغ بران گر به دستت، داد چرخ روزگارهر چه می خواهی ببر،اما مبر نان کسی...
کم و زیاد همین قدر قانعیم ای دوست که نان سفره ی ما نان خودفروشی نیست...
من به چشمان تو محتاج تر از نان شبمعشق بر سفره بریزان،غم عاشق نان نیست...
مندلهره ی افتادن یک بندبازاز بلندای یک لقمه ی نانبر سنگفرش خیابانم ...!...
راحت نوشتیم بابا نان داد! بی آنکه بدانیم بابا چه سخت،برای نان همه ی جوانیش را داد....
سفره ام از گرسنگی سبز استنان به نرخ شما نخواهم خورد...
چه کسی میگوید که گرانی شده است ؟تن عریان ارزان !آبرو قیمت یک تکهی نان !و چه تخفیف بزرگی خورده است ؛قیمت هر انسان !...
ما بی سلیقه ایم تو حاجات ما بخواهورنه گدا مطالبه ی آب و نان کند...
اگر مستضعفی دیدیولی از نان امروزتبه او چیزی نبخشیدی.به انسان بودنت شک کن...
بابا برای نان جان داد حالافرزند برای نان جان داد...
برادری به زبان بود، ما ندانستیمفقط به خاطر نان بود، ما ندانستیم...
گندم را دزدیده بودند ، صداى اعتراضها بلند شد ؛ نان بین مردم پخش کردند ، اعتراضها خاموش شد !...
من زنی را دیدم نور در هاون میکوفتظهر در سفرهٔ آنان نان بودسبزی بوددوری شبنم بودکاسهٔ داغ محبّت بود ......
مرا برای دزدیدن تکه نانی به زندان بردند و پانزده سال در آنجا هر روز یک قرص نان کامل مجانی خوردم...
تکه ای نانکمی نمکگرسنگی بردبرکت سفره را...