عشق یعنی تو بخندی و من از داشتنت عطشم بیشتر از لحظه ی اول بشود
آنچه روشن بکند صبحِ مرا خنده ی توست...
عشق است و همین لذتِ رسواییِ عالم! عاشق که شوی، عقل به سر راه ندارد...
درد یعنی که شبی بین غم و بی خوابی هوس دیدن یاری که تورا کشت، کنی...
نشستم رو به درگاهت، در این شب های نورانی خداوندا نجاتم دِه، از این دنیای ظلمانی
خرابم کردی و رفتی ندانستی چه بر من شد که یک عابر نمی فهمد غم سنگین پل ها را
روز عشق آمد و من غرق تمنای تو ام... باحضور تو دلم شاد وجهانم عشق است
تو شیرینی چو سیگاری که قبل ازترگ می چسبد پر از سم نفس گیری، که باشی مرگ می ارزد!!
می کشد خاطره های تو در این ماه مرا ماه خرداد،عجب داغ غریبی دارد..
جمعه باید باتو سر میشد ولی این روزگار طاقت خندیدن انسان عاشق را نداشت
دم رفتن که نشد سیر نگاهت بکنم تا ابد حسرت تو در دل من جا دارد
دردِ دل با کَس نگفتم، دردِ من گفتن نداشت خنده بر لب می زدم، هرچند خندیدن نداشت
خسته از زندگی، کاش خدا رحم کند... زود امضا بکند برگهٔ استعفأ را...
می نشینم با خیالت چشم می دوزم به در در هوایت شب به شب از عمر من کم می شود
وفاداری شبیه من به خواب خود نمی بینی چنان دیوانه ات بودم که بی تو، با تو بودم من
شده دردی به دلت ریشه کند آب شوی؟ همه شب با غم دلتنگی خود خواب شوی؟
عید من با غم دیدار"تو" آخر شد و باز سیزده رابا هوست سبزه بهم می بافم
دیدمش روزی،ولی او عاشق سابق نبود دست در دست رقیبم چشم او صادق نبود بی وفا از من نگاه ساده را دزدید و رفت من برایش مرده بودم او ولی عاشق نبود...
شده باران بزند، خاطره ای درد شود؟ بی تو هر شب، منم و صد شب بارانی و درد..
صبح یعنی نفسم با نفست ساز شود چشم من در نگه عاشق تو باز شود...
غمی افتاده بر جانم که درمانش نمی دانم! دلم را برده یاری که وصالم را نمی خواهد...
تو سهم دیگری بودی و من درگیر رویایت خجالت میکشم از دل که عمری بازی اش دادم...!
اهل نفرین نیستم رفتی و هر شب تا سحر از غم دلتنگی ات نفرین به قسمت می کنم