دچار یعنی دو پا داشتئه باشی اما برای رفتن این پا و آن پا کنی
تو مرده ای و مرگت کوهی است که هر چه بر آن خاک می ریزم بزرگتر می شود
چشمه از رفتن نمی ماند حتی گر با هزاران سنگ پایش بشکنی
اندیشه ی پرواز سهم قاب پرنده
برایت تمام راه های نرفته را دویده دلم و تو هنوز آن محال ساکنی
باران تمام مرا ششت جز دلم که جای پای توست
وقتی ابرهای سیاه بیایند ماه در آسمان نیست در برکه نیست در چاه نیست
از قبیله چوبها دود بر خاست آنها به مرگ علامت می دادند
دفترم را بر می دارم و شعر هایم را نگاه میکنم صدای بچه ها می آید
چشمهایم را نخواهم شست تو را باید همانگونه ببینم که بار اول دیدم
یک جا بمان نگاه گندمزار به هم می ریزد
من خواب های زنی هستم که بر طاقچه می تابد
طرح زیبایی در سر ابر است آبشاری به عظمت دریا
سوری بپاست در ٍثور گل ها صورش دمیده اسرافیل فصل ها
دیگر هیچ شعری به سراغم نمی آید کاش پشت پای آخرین واژه آب می ریختم
گل یا پوچ چه فرق می کند؟ یک طرف بازی که تو باشی هر دو دستم پر است
تو راهت را کشیدی و رفتی چه نقشه ی راهی از این بهتر
گوشه ندارد زمین گرد است
تا می کنم لباس عزا مصیبت پشت مصیبت
پایانه ای ست بی مقصد راهی که در هیچ ایستگاهی به تو نمی رسد پیاده نمی شوم
تمام سهم من از جاده پیچیدن به خیال توست
نیستی که انگار باد با تو به دوردست ها گریخته
چه قدر در باشم دیوار بشنود
بی ثواد بودم! که تو را یار خواندم