درپس خاطره ها باران بوسه میزند ردپای قدم های تورا...!
دستان ماه کوتاه نوازش نمی شود گیسوان شب
کاش حبه ایی قند حل می شد در طعم تلخ روزهای من
موهات باد را به بازی میگیرد وای به حال من...
می پیچد شاخه ی غم به پای دل پاییز می کند برگ برگ تن را
می زند نبض زندگی از درخشش گونه های یاس بر شبنم عشق
چشمانت نور می پاشد در شهر دل عشق طلوع می کند
هر شب شعر می بافم گرم میشوی و من خیس از باران
هزار هزار ابر به دنبالم رهایم کن باران شوم
گرگ هم که باشی تنهایی گوسفند ت می کند مهدی علی پور
به جهنم بگذار در آغوشت بسوزم
هوای ابری ام! بارانی ات را به تن که می کنی ناودانی ها شاعر می شوند
زندگی شاید صدای کوچه ی غمگین ست که تنهایی زنی را در خود حل کرده است
پر از تنهایی بود ایستگاه جا خالی دادند مسافران زندگی
رفت دلتنگی جا ماند عادت می کنم به یادگاری ش
تو را به آفتاب می خوانند جماعتی که عمرشان به روز قد نداد
آسمانِ دل من مهتابی است و تو چون ماه در آن تنهایی...
چک چک می چکد باران، جای خالی لباس هایت را بند رخت هم فهمید.
زن بودن به تنهایی ؛ یک معجزه است!!! بیشتر از این از زنان نخواهید
دلم پشت دیوار خزان ؛ به زمستان می اندیشد راستی چقدر زمستانیم در همیشه ی جهان
تابوتم آه درختی است فریاد می زند زندگی را
پایدار است سامانه دلتنگی تا آمدنت
اسیر قفس در خیال آموختم پرواز را
آخرین دست پاییز که بر بخورد همه برگها بازنده اند