این اشک ها بعد از تو نامش آبشار است گاهی شکستن اقتضای روزگار است افتاده از چشم کسی-باید بداند بیهوده بر برگشت خود امّیدوار است
دستهایم پیچک می شود دور تنت موهایم مثل بافه های ابریشم آبشار میشود روی مخملیه صورتت _تو و اما _تو باران می شوی و میباری.
آهو ندیده ای که بدانی فرار چیست! صحرا نبوده ای که بفهمی شکار چیست! باید سقوط کرد و همین طور ادامه داد دریا نرفته ای بچشی آبشار چیست! پیش من از مزاحمت بادها نگو طوفان نخورده ای که بفهمی قرار چیست! هی سبز در سفیدی چشمت جوانه زد یک بار...
بهتر و زیباتر از لبخند می دانی که چیست؟ گریه های بی ریا و باشکوه آبشار
و رویا چو ابری میانِ مِهی سبز و رنگین کمان هاست زمانی که امیدها در دلِ زندگی همچنان آبشاری رها گشته و دشت های خِرَد معنیِ زندگی را در اعماقِ بی انتهای دلِ بینوایان بسازد
ناگهان آمدی به خلوتِ من، تا به خود آمدم دچار شدم عشق من بودی و نفهمیدم تا که رفتی و بی قرار شدم مثل گلدان خشکِ کنج حیاط، در خودم دفن می شدم هر روز بوسه هایت شکوفه زارم کرد با نسیم تنت بهار شدم ناگهان ریختی در آغوشم... سرم...
دوستت دارم اما نمىتوانى مرا در بند کنى همچنان که آبشار نتوانست همچنان که دریاچه و ابر نتوانستند و بند آب نتوانست پس مرا دوست بدار آنچنان که هستم و در به بند کشیدن روح و نگاه من مکوش مرا بپذیر آنچنان که هستم.
شانه های تو همچو صخره های سخت و پر غرور موج گیسوان من در این نشیب سینه می کشد چو آبشار نور شانه های تو چون حصارهای قلعه ای عظیم رقص رشته های گیسوان من بر آن همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم