شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
هر روز پنجره را میگشایم.بوی عطر گیسوانت را که استشمام میکنم.تمام لحظه هام پر از بودنت میشود.؟!زندگی؟!همین است،اینجا،آنجا یا هر جایی..باران که می بارد نام زیبای تورا برایم تصویر می کند..گاهی میشود..گاهی نمیشود که نمیشود...ومن هر روز به یک آن،رسیدم ،زندگی همین است اینجا ،آنجا یا هر جایی..کاش من همه بودم .خودرا باش ماسک نزن آرش شجاعی....
ماه چه زیبا بود...اما ماه تنها بود...ماه،بیخیال..هی..ستاره.به خواب..اما من دیدم ماه پشت ابر ماند..و باز من ..با این سیگار لعنتی ...راه خودرا خواهم رفت...رسیدم...روشن شد....بیدار شدم....ماه دیگر پشت ابر نبود..شاید،.نه،،،قطعا.،.،ایراد من این بود...که ماه 🌙🌒 را میخواستم...آرش شجاعی همان که هستی بمان...
حسرت وا شدن پنجرها چه کنممانده ام با شب چشمان تو چه کنمگر چه تردید ندارم تو دنیای منینیستی امشبو با غریت دنیا چه کنمامشب از حادثه عشق جهان لبریز استعشق را گر به تماشا ننشی چه کنم.حافظو شعرو غزل با تو شنیدن دارد.کنج تنهایی دلم بی کسو تنها چه کنم.گیرم امشب به خیال تو روزم شب شود.بی تو با غربت تنهایی فردا چه کنم.من که دلخوش شده فردای توام با غریبانه یلدا چه کنمA.sh...
تبسم بر لبان مادر بزرگ نشست....مادر بزرگ دختر خوبی بود. .هنوز همان اتاق کوچک..چای قند پهلو ....برایم تکرار نشدنیست...صدای زیبای گنجشک آمد...نگاهم رویای باز کردن پنجره...نگاه به عقب،!لحظه ،لحظه سکوتاز تنم بالا میرود...وبغض ،بغض درونم ذوب میشود...مادربزرگ،اتاق،چای اندوه خاطره ای بیش نبود....اما....مادر بزرگ دختر خوبی بود...آرش شجاعی...
هی فکر می کنم که چگونه؟چرا؟ چطور؟ من سال هاست گریه نکردم،شما چطور؟ من سال هاست عاشق چشمی نبوده امحالا نگاه کن منِ پر ادّعا چطور... بگذشتم از غرورم و با چشم های خیس ساکت نشسته ام که بفهمم تو را چطور... وصفت کنم الهه ی پنهان میان شعرشیطان بخوانمت؟نه... فرشته؟خدا چطور؟ این کوچه ها به غربتم اقرار می کننداینها که دیده اند به دیوارها چطور.... هی فکر می کنم که چه شد عاشقت شدم؟هی فکر می کنم که چرا؟کِی؟کجا چطور؟A.sh...
نان در تاپوهای بی ریا....دستهای پینه زده ای که با هر ورزش.....قورته ای برای چشیدن با عشق را....در سفیدی دستهایی که رخ چرکین ....اما دلهای صاف.....و لذت آتشی که با نگاه به دستان ودلی پاک.....سوختن را فراموش میکند .....وباور را بزرگ که آتش .نان دستهای چروکو چرکین ....یاد صاف بودن را میسازد....و این لحظه اندوهگین .....پریدن از خواب و... خیالی رفتنی......آه آه میکشم ....کاش بیدار نمی شدم.........آرش شجاعی...
من زخم می خورم زخم می نوشمزخم می شنومزخم می بینم....زخم می شومدر زخمه ی قلبی که خنجر می شود...خون بالا می آورمبالا...بالا ...بالا...بالاتراز درد هم بالاتر...این ارثیه ی قدیمی خنجر است در مندر گُرده ای که گِردِ زمین گُرداله انداخته استآه....بگو بیایندبگو خنجرها بیایندمی خواهیم این ارثیه را تقسیم کنیممیان من و زخم و خنجربر میزِ گِرد گُرده امبا وصیت چشمهای کودکی که عشق را باور کرده بودبگو بیایند.........آرش شجاع...
Arash:پاییز رفتو.....طاقی به بلندیهای صدای یلدا را آماده کرد روبروی ورق زدن.....و از تبسم سفیدها!...چارچوبی برای دیدن ....نگاهی زده شدن در ژرفای برف و دور نگاه کردن ....و یاد اشکهایی که نمی دانی از سفیده برف است...یا گرمایه چشمی که فقط نگاه به سیاهی کرده است....بین درد و باور و زخمو وخیال ...چله را باید کشید ....اشکهارا نباید شست ... برای پاک کرد برای .....!؟؟؟لحظه رستن.....آرش شجاعی۱۱/۲۹ظهر جمعه......
گاهی ماندن .......گاهی رفتن....گاهی ستیزهای پر از درد.....گاهی برای پریدن روی شاخه ای که ترک دیده .....گاهی باوری که چلوسیده در ژرفای عمق ندیدن....گاهی ........پریدن .........و سقوطی که دیگر رنگ پر نقش........آیا آب را ول کردند........گاهی دلم ول شدن دستها برای ول کردن آب را میخواند........گاهی سرود سرمای زمین .......گاهی دلم برای خدا تنگ میشود.....گاهی نه ،گاه گاهی،شایددلم برای خودم تنگ میشود .....همان که هستی بمان......