پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به محضر چشماندارد به خواب می بردم چشم خسته امدر لابلای خلسه ی از خود گسسته اممی بینمش به آینه روی به روی خودمی بیند او مرا که من او را نبسته امهی پلک می نهم که بخوابد نمی شودپا می گذارد او سر عهد شکسته امچشم است و زیر نیزه مژگان فتنه جوغر می زند به من که از این دارودسته امیک ناگهان گذشته و خورشید می رسدمن همچنان به محضر چشمم نشسته ام♤♤♤✍ علی معصومی...
اسیر شبکده بودیم که،ستاره ای تابناک --در سیاهی خَلید!و من اما،،،لبریز از خلسه ای نوشین --هیچ نفهمیدمکه تو در (هجرت) از این تاریکی قلبم را می بردی!...
تاچشامو میبندم تو روبروم می شینی باتو به خلسه میرم چه خلسه شیرینی...
دراز کشیدم ،بدنم آرام می شود چشمانم کم کم گرم می شودحالتی مثل خلسه دارم چیزی بین بودن و نبودن سبک شدم ،می توانم به هر کجا که می خواهم بروممی آیم تا تو را پیدا کنم احتمالا تو همً خوابی خودم را در آغوشت جای میدهم سنگین شدم تکان نمی خورم خوابم می آید می خوابم شاید تا ابد اما در آغوش توسازهای آبی -سولماز رضایی...
دارد نگاه نجیبت مرا درقهوه ای ترین خلسه ی جهانغرق می کندنبضم فصیح می شودآنگونه ام که شعریدارد استخوان می ترکاند...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
آدم گاهی آن قدر دلش می گیرد که به سایه ای گرم می شود. می بیند عجب چشم های دیوانه ای دارد. و آغوشش بهشت است. و صدایش آشناست. سایه ای که از قصه ای دور آمده. از سرگذشتی دیرین. از دنیایی آشنا و از روزهایی آتشین. آدم گاهی آن قدر دلش می گیرد که به سایه ای اعتماد می کند. او را به شب نشینی ...
تو را هر روز نوشتمتاز عشق زیباتر هزار بار بهتربهتر از خود عاشقانه ها ...با اندوه پروانه ها...نوشتمت به گریه های بیژن ومنیزهبه رنج های رودابه. ..نوشتمت به پیراهن یوسف. ...مانند لحظه ای که مجنون از عشق لیلی اش با خار مغیلان همدم شدبهتر از آزاده که برای بهرامش چنگ می زدبهتر از فرهاد که کوه بیستون را کندنوشتمت چون اشک های زلیخاجوری که تمام رگ های تنم فریاد کشیدند تورا. ...و هرگز نفهمیدی واژه ها چگونه می گریندآن هنگام که نامت...
به خلسه رسیده امانگار همه چیز، با تمام متعلقات و مندرجات دکمه ی آسانسورِ عرش به فرش را در ذهنم زده اند و در بی وزنیِ محض، به همکف ترین طبقه ی ممکن رسیده اند!به غایتِ تمامِ دوندگی ها فکر می کنمبه آدم هایی که روز و شب رفته اند و حتی رسیده اندبعد تصویرِ استیصالِ حین مرگشان را می بینمو بعد می گویم تهِ ته ش که چه؟!...
زندگی چنین تقلایی است : جنگی است که هر روز تکرار میشود و لحظات شادش خلسههایی کوتاهاند که بهایی گزاف برایشان پرداخت میکنی ......
شیرینیات به کام رقیب است و تلخیاش عمری مرا به خلسهی بیداد میبَرَد......